عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

اولین پست سال

سلام سلام بچه ها

لطفا لنگه کفشاتونو بذارید پاتون بمونه و پرت نکنید تا بگم چی شده که دیر اومدم 

اولا مجدد سال نو مبارک(فکر کنم خیلی دیر شده واسه این حرف) بعدشم اینکه ممنونم از همتون که منو تو این مدت تنها نذاشتید و بهم سر می زنید مخصوصا از رعنا جون و ستاره جون گل و دوست داشتنی که از طریق اس ام اس سراغمو می گرفتند و دیگه همه دوست های خوب و مهربونم که اگه بخوام اسم ببرم هموتنو باید به ترتیب بنویسم و واقعا ممنونم که نگران حالم بودید (اینا رو گفتم که کمتر دعوام کنید)

خوب از تعطیلات عید بگم که بسیار بهم خوش گذشت و از روز اول تا 12 بنده در همدان و در بین قوم و خویش های خود بودم و مرتبا همه جا پاگشا می شدیم و یه شام و ناهاری چیزی مهمون بودیم البته نا گفته نماند که همسری روز 5 برگشت اصفهان که مثلا درس بخونه برای آزمون دکتراGlasses که اگه شما در تعطیلات درس خوندید همسری منم خوندتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید اما خدایی بیشترش تقصیر من بود جریان هم از این قرار بود که دو روز بعد از رفتن همسری من نمی دونم چرا هر چی می خوردم گلاب به روتون حالت تهوع می گرفتم(نونو شده بودم مثل تو یادته یه بار تعریف کردی) باور کنید دیگه انقدر از خوردن می ترسیدم که از اون همه غذای خوشمزه فقط 3 یا 4 قاشق می خوردم ولی همینم بعد 1 ساعت حالم بد می شد و تنها چیزی که می خوردم و حالم بد نمی شد چایی بود واسه همین برای فرار از گرسنگی مثل این معتادها چایی می خوردم هر کس هر جا منو می دید یه استکان چایی دستم بود و راه می رفتم . بماند که در روزهای اول دیگه داشت قیافم مثل نبات داغ می شد از بس که بهم نبات می دادند و همسری هم در جریان همه این امور بود و دلواپس بود که چی شده به من، منم هی شوخی می کردم می گفتم نکنه داری بابا میشی 

 اونم با اینکه عاشق بچه هست ولی می گفت حالا زوده ،بابا هنوز درس تو مونده منم کلی کارهام مونده و واسه همین نگران بود  

تا اینکه یه روز که خونه خالم بودیم همه جمیعا یه کلام شده بودند که تو حامله ای خلاصه یکی می گفت چشات داره میگه حامله ای و ..... خلاصه این شد که من 12 شب رفتم کلینیک(آخه خدایی حالم دیگه خیلی بد بود) حالا من امیدم این بود که دکتره بگه چیزی نیست و اینا که تا به دکتره گفتم اونم سریع آزمایش بارداری نوشت خلاصه قرار شد فردا صبحش برم آزمایش بدم دیگه به همسری که زنگ زدم گفتم طفلک می گفت هر چی خواست خدا باشه حالا برو آزمایش بده اما بعدا فهمیدم که اون شب بیچاره از استرس تا صبح خواب نداشته خلاصه صبح منم با خواهرم رفتم به سمت آزمایشگاه و بعد از اینکه آزمایش دادیم رفتیم پاساژ گردی خواهرم هم هی ذوق می کرد که آخ جون دارم خالم میشم تو یکی از پاساژها بودیم که سرم گیج رفت و هیچی هم نداشتیم بخوریم خواهرم هم که جو خاله بودن گرفته بودش گفت میرم برات آب میوه بگیرم که من گفتم نه دلم شیر کاکائو می خواد اونم کلی ذوق کرد که اخ جون ویار داری خلاصه طفلکی کلی راه بدو بدو رفته بود تا برای من شیر کاکائو بگیره(حالا خدا رو شکر اون روز هم شیر کاکائو قحطیش اومده بود ) قربونش برم برام خریده بود و من شیر کاکائو خوردم همانا و دوباره حالت تحوع همان دیگه اصلا حوصله نداشتم بگردم گفتم بیا بریم ببینیم جواب آزمایش بگیریم که رفتیم و جواب منفی بود اولین کاری که کردم زنگ زدم به همسری گفتم تا از نگرانی درش بیارم بعدشم رفتم ه دکتر بببینم حالا که مامان نیستم پس چرا اینطوریم که مشخص شد اسید معدم برمیگرده و واسه همین بوده که حالم بهم می خورده کلی قرص و دعوا داد و من تا همین دو سه  روز پیش هم خوب نشده بودم بعضی موقع ها خوب خوب میشدم ولی بعضی مواقع بازم حالم بد میشد و بعضی موقع ها هم معدم درد میگرفت واسه همین اصلا حال و حوصله هیچ کاری نداشتم ولی برای اینکه کسی نگران نکنم به همه از جمله همسری می گفتم که حالم خوبه  

آخه طفلک خیلی نگران حالم بود و وقتی میدید اینطوریم بهم می ریخت و حتی می گفت نکنه جواب آزمایش اشتباه بوده و واقعا نی نی داری و داشت دوباره راهی آزمایشگاهم می کرد که خاله پری به دادم رسید آره دوست جونی ها به خاطر همینه بود که نبودم البته بعضی موقع ها می اومدم چند تا از کامنت ها رو به ترتیب تایید میکردم و به وبلاگاشون سر میزدم ولی تا حالم بد میشد دیگه حوصله هیچ کاری نداشتم و می رفتم می خوابیدم خلاصه اینکه انشالله این نگین کوچولو به بزرگواری خودتون ببخشید

بعدم اینکه قرار بود آخر هفته گذشته بیام که این نت هی بازی در می آورد و تا می اومدی بشینی یه سایت باز کنی قطع میشد و روز شنبه بود که فهمیدیم بله شارژمون تموم شده و قراربود یکشنبه شارژش کنیم که به خاطر زذن کیف بنده اعصابم خورد بود و نشد

جریانشم از این قرار بود که روز یکشنبه داشتم از دانشگاه می اومدم سر کوچه مون از اتوبوس پیاده شدم و داشتم می رفتم اونطرف خیابون و یه کیف لب تاپ دستم بود که کتابمو گذاشته بودم یهو یه موتوری از کنارم رد شد و کیفمو زد فکر کرده بود لب تاپه Zereshkالبته داد هم زدم که بد بخت توش هیچی نیست ولی فوق العاده ترسیدم و همینطوری داشتم می لرزیدم و زنگ زدم به همسری گریه کنان گفتم کیفمو زدند اون طفلکم می گفت خوب فدای سرت هر چی برده فدای سرت منم گفتم فقط نگران کارت عابر بانک ها هستم که تو کیفمه هر چند که رمزش پیششون نیود ولی می ترسیدم که همسری هم گفت الان همه کارتها رو می سوزونم و همه کارتهامون که 4 تا می شد زنگ زدیم عیر فعال کردیم حالا جالب اینجا بود که چند روز پیش من دو تا از کارتهای خودمو کامل پول هاشو برای کاری خالی کرده بودم بعد ته هر کدومشون فقط 500 بود روم نمی شد زنگ بزنم به بانک گفتم الان می گن می ترسی حسابهای میلونیت جا به جا بشه خلاصه چون کارت ملیم هم تو کیفم بود ترسیدم که رمزشو نرن از بانک بگیرن چون رمزاش با کارتهای همسری یکی بود و تو کارتهای همسری پول بود و تازه اینکه تو کیفم هم بیشتر از 500 تومان نداشتم نمی دونم چرا صبح که داشتم می رفتم دانشگاه هی می خواستم پول بیشتر بذارم که هی یادم می رفت نگو حکمتش همین بوده قربون خدا برم که هر چی فکرشو می کنم می بینیم واقعا تو این قضیه حسابی بهم رحم کرد به قول همسری ممکن بود همون وسط خیابون که داشتم کیفمو می کشیدم ممکن بود یه ماشین هم بهم بزنه یا اینکه همون موتوری مثلا با کارد بزنه (آخه چند وقت پیش هم برای یکی از آشناهامون چنین اتفاقی افتاد) اومده بودم خونه نشسته بودم گریه می کردم همسری طفلک هم کلاساشو تعطیل کرده بود اومده بود خونه ببینه من واقعا حالم خوبه و هیچیم نشده بعد من که گریه می کردم می گفت خوب چرا گریه می کنی چیزی نشده که چیزی که ازت نبردند تازه اگرم می بردند فدای سرت من می گفتم آخه حرصم میگیره چرا تو روز روشن باید بیان کیف آدمو از دستش بگیرن و هیچ کس هم کاری نتونه بکنه می گفت عزیزم اون دزده الان بیشتر از تو حرصش گرفته که هیچی گیرش نیومده به جز 500 تومان به قیافش فکر کن وقتی کیفتو باز می کنه و هیچی نمی بینه چه حالی میشهZereshk و کلی خندوندم

خواهرم هم زنگ زده بود می گفت غصه نخور یه وقت دیدی یه پولی چیزی هم تو کیفت گذاشت آورد دو دستی تقدیمت کرد

نتیجه اخلاقی : همیشه خدا رو شکر کنید که بعضی وقت ها از حکمت کارهاش بی خبریم.  به اندازه نیازتون پول تو کیفتون بذارید .  و حتی الامکان سعی کنید کارتهاتونو با خودتون این ور ان ور نبرید

راستی دو تا کارت قسط هم بود که قسط های وام ازدواجمونو به اون کارت ها می ریختیم می دادیم همسری می گه خدا رو چه دیدی یه وقت دیدی ماه به ماه رفتند قسطامونو هم دادند 

 

دیروز هم یعنی دوشنبه سر کلاس بودم که خواهرم زنگ زد گفت مژده بده گفتم چی شده گفت زنگ زدند گفتند کیفتون شهرداری سپاهان شهر پیدا شده بیایید ببریدش Cheerleaderو من کلی ذوق مرگ شدم و در تمام طول مدت کلاس داشتم فکر می کردم که این شماره خواهرمو من کجای کیفم گذاشته بودم حالا امروز قراره برم کیفو بگیرم آخه دیروز تا عصری کلاس داشتم و دیگه اون موقع که من می اومدم کسی نبود 

 

خوب حدود 80 تا نظر تایید نشده دارم برم با اجازتون تایید کنم و بهتون سر بزنم لطفا یه کوچولو دیگه صبور باشیدبرای اینکه زودتر بتونم همه رو تایید کنم و بهتون سر بزنم دیگه جواب کامنت ها رو نمی نویسم و میام پیشتون

نظرات 59 + ارسال نظر
atefeh 1390/01/25 ساعت 09:37 ق.ظ http://girloflove.blogfa.com

bosssssssssssssssss

سلام عزیزم.هه هه. چقدر عید پر ماجرایی داشتیا...مرسی سر زدی.
نظر لطفته.

قرونت برم گلم

یکتا 1390/01/25 ساعت 11:10 ق.ظ

چه اتفاقاتی واست افتادا...

کلا یه رمانه

سلام نگین جونیمون
عزیزم عکس ها رو دیرست کردیم
دیگه باز میشن
ممنون که بهمون گفتی عکسا مشکل ژیدا کردن

عزیزم هنوز که درست نشده

نفیسه 1390/01/25 ساعت 12:57 ب.ظ http://z-shirin.blogfa.com

سلام سلام
خدا رو شکر که بیماریت و دزدی به خیر گذشت.. اینطور که معلومه خدا خیلی هواتو داره
راستش مدتیه که وبت رو میخونم و خوشحال میشم لینکت کنم
خوش باشی خانومی

نفیسه جونم خدا واقعا به من لطف دارهو اونروز از ته دل خدا رو شکر کردم

سلام عزیزم ممنونم از اینکه بهم سر میزدی گلم
وای که چقدر ماجرا داشتی و خداروشکر که مشکلی برات پیش نیومده
راستی بابت معده ات هم بهتر شدی یا نه؟
منم اولش خوندم فکر کردم حامله ای گلم
مواظب خودت باش و بوس بوس

تو هم خیلی مواظب خود باش خانوم جونم

نینا 1390/01/26 ساعت 05:35 ب.ظ http://baaaaaaaaato.blogfa.com

عزیزم پس نظر من کو؟ من هی میام تو وبلاگت نظر می دم و ازت رمز می خوام اما هر باز نگاه می کنم می بینم نظرم نیست. یعنی تاییدش نمی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوست عزیزم نینا جون
من تقریبا همه نظرهامو تایید می کنم به جز اونهایی که میان میگن وبلاگ قشنگی داری هم سر بزن و اینا تا حالا هم کامنت شما رو ندیدم فکر کنم ثبت نشده
عزیزم برای رمز شرمنده چون هنوز نمی شناسمت

نگار 1390/02/08 ساعت 09:58 ب.ظ

آخی دیدی داشتم خاله میشدم!!!!! نشد که بشم!!!! توام از احساسات خالگی من سو استفاده کردی و خرج رو دستم گذاشتی
ولی نامرد گفتی مژده میدم!!!!! ندادی چرا؟

دادم که

بیچاره دزده دلش به حال شما سوخته و پشیمن شده

نه خیر همچین هم دلش نسوخته کیف خالی تحویلم داد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد