عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

مهمان داری نگینی

سلام به همه دوستهای خوب و مهربونمGroup Hug 

جا داره اینجا از بیشترتون تشکر کنم که تو این مدت که نبودم بهم سر زدید و یه تشکر ویژه از عطی که تقریبا ه رو سه روز یه بار می اومد بهم سر میزد 

خبر خوشحال کننده دیگه هم اینکه نونو بالاخره برگشت و گویا حال نانا خان هم خوب شده (خدا رو شکر) .بچه دستتو نکن تو دماغت دارم حرف میزنم  

خوب والا چهارشنبه هفته پیش بود که نشسته بودیم و مامانو بابای همسری هم اینجا بودند شام هم آش نذری یکی از همسایه ها رو داشتیم بعد شام من و مامان همسری داشتیم جدول حل می کردیم که به صدای زنگ در اومد 

من رو به همسری:بلند شو حتما باز با نگهبان کار دارند(آخه چون ما واحد 1 هستیم اکثرا وقتی با نگهبان کار دارند زنگ خونه ما رو میزنندحالا بماند که شب و نصفه شب ما زا به راه میشویم 

همسری با ایفون و با تعجب:سلام به به بفرمایید 

من:کی بود 

همسری :هیچکس این علی (برادرهمسری) کلیدشو جا گذاشته زنگ ما رو زد 

منم دیگه مشغول جدول حل کردن شدیم که دیدم همسری رفت بیرونو بعد صدای چرخ های چمدون می اومد که یه دفعه مثل برق گرفته ها از جام پریدم و داد زدم مامانمه بنده خدا مامان همسری همینطور داشت نگام می کرد حتما پیش خودشم گفته بیچاره پسرم چه زن خل و چلی گیرش اومده 

دیگه بدو بدو رفتم دم در 

آقا همین اول این در آسانسور مگه باز می شدبه پارکینگ که میرسد باز می کرد اما به طبقه اول که میرسید باز نمی کردخلاصه دیگه از پله ها اومدند بالا و من مثل بچه ها پریدم بغل مامانم و خواهرم 

دیگه چند دقیقه بعدشم مامان و بابای همسری رفتند

حالا خدا رو شکر خونه از تمیزی برق می زد چون همون روز همسری مریض بود و خوابیده بود منم از بیکاری افتاده بودم جون خونهوگرنه آبروم جلو مامانم میرفتخلاصه اینکه کلی تعریف کردیم و خوابیدیم 

دیگه این چند روز حسابی بهمون خوش گذشت و تقریبا بنده خدا مامانم همه کارها رو میکرد روز آخر برای اینکه از زرشک پلوی نگین بی بهره نمونند براشون زرشک پلو درست کردم 

اما بشنوید از سوتی که دادم:اومدم خیر سرم همون دسر شکلات که دستورشو گذاشته بودم درست کنم اقا من اینو درست کردم اما هر چی می زدم می دیدم رنگش مثل دفعات قبل نمیشهRolling Pin و به نسبت دفعه های پیش هم خیلی دیر خودشو گرفت و سفت شد  ببینید نگین سر به هوا چکار کردبه جای اینکه پودر کاکائو بریزم پودر قهوه ریختم آخه ظرفاش کنار هم بودند و من وقتی برداشتمش سرگرم تعریف و آموزش این دسر به خواهرم بودم دیگه نفهمیدم اشتباهی پودر قهوه ریختم البته اینم خوشمزه شده بود ولی به پای اون یکی نمی رسید 

اما بشنوید از خوش شانسی نگین : یه روز که اون یکی عمم هم مهمونمون بود من قهوه درست کردم کههمون اول یکی از نعلبکی های فنجونام از سینی سر خورد و نقش زمین شد راستش خیلی ناراحت شدم چون اون فنجون های قهوه خوریمو خیلی دوست داتم اما چون مهمون داشتم به روی خودم نیاوردم  بعد عصرش هممون رفتیم بیرون و رفتیم مجنمع پارک و اوسان و البسکو که توی البسکو و در قسمت جنس های ناقصش دقیقا یه دونه نعلبکی مثل سرویس من اونجا بود وایی اگه بدونید چه ذوقی کردم زودی خریدمش و دیگه الان سرویسم ناقص نیست 

خوب اما الوعده وفا خواسته بودید عکس پلو پروانه ای بذارم راستش عکس تکی از سفره نداشتم و این هم از یه عککس که همه سر سفره نشسته بودیم برداشتم فکر نکنم از اینجا زیاد معلوم باشه که چطوری شده بود از اینجا به نظر خودم زشت هم شده (اونیه که دورش خط قزمزه)اما خیلی خوشمل شده بود حالا بهتون قول میدم یه روز عدس پلو درست کنم و تو همون قالب بریزم و عکسشو نشونتون بدم 

اون دامن صورتیه منم

 

 

همین الان عدسی گذاشته بودم واسه شام که بپزه سوخت 

نــــــــــــــخــــــند 

تخم مرغ هم که نداریم به همسر جان املت بدیم 

برم ببینم چی درست می کنم

سورپرایز من

سلام دوستای خوب و مهربونم 

واییییی اگه بدونید چقد خوشحالم 

مامانم اینا غافلگیرم کردند و روز چهارشنبه اومدند خونمونقیافم حسابی دیدن داشت 

حالا من تا جمعه هفته دیگه احتمالا نمی تونم بیام و بنویسم  

ولی کامنت های همتونو خوندم و حتما میام و وبلاگهای قشنگتونم می خونم 

همتونو دوست دارم 

واییی خیلی خوشحالم

مهمانی ما

سلام سلام به همه دوستای خوب و مهربون و دوست داشتنیم 

 

خوب خدا رو شکر مهمونی پنج شنبه هم با خوبی و خوشی برگزار شد 

جمعه 

صبح ساعت 8 بیدار شدم(البته با کلی جون کندن چون شب قبلش ساعت 2 خوابیده بودم ) و مشغول غذا درست کردن شدم قصدا داشتم این غذاها رو درست کنم : عدس پلو + بادمجان بقچه ای + دسر شکلات + کدو + سالاد + بورانی بادمجان 

خلاصه بلند شدم و مشغول سرخ کردن بادمجان ها شدم و در حین سرخ کردن دسر هم درست کردم و کدو هم گذاشتم که بپزه که دیدم کدو که پخت تلخ شده بود (کدو خراب بوده)گفتم اشکال نداره حالا کدو نمی ذارم بعد که بادمجان سرخ کردم (البته فرایند بادمجان سرخ کردن تا ظهر ادامه داشت) دیدم دیگه بادمجان ندارم که بخوام بورانی درست کردم پس اینم حذف شددیگه تا ظهر سالادمو درست کردم که مامان همسری زنگ زد می خواست ببینه اگ کاریدارم بیاد کمکم که گفت ناهار چی داری تازه یادم افتاد که ناهار برای خودم هیچی ندارمگفتم اصلا حواسم نبود که باید برای خودم هم ناهار دست کنم که گفت چون می خواد برای خالم غذا بیاره برای منم میارهخالم هم طفلک هی زنگ می زد می گفت می خوام بیام کمکت منم می دونستم بیاد اینجا بوی غذا اذیتش می کنه اجازه ندادم بهشم گفتم اگه بیای در روت باز نمی کنمآخرش ازم قول گرفت که وقت بقچه کردن بادمجون ها بگم بیاد تا کمکم کنه و با اصرار گقت جوجه هایی که می خوای بذاری کنار بادمجون ها بیار تا من درست کنم جوجه که دیگه بو نداره  منم دیدم واقعا دیگه نمی رسم اونو درست کنم قبول کردم و جوجه ها رو براش بردم  تقریبا حدود 1 بود که مادر همسری برام غذا آورد ماکارونی بود منم در حالی که داشتم گردوها رو خرد می کردم غذامو خوردم که البته 3 قاشق بیشتر نتونستم بخورم از بس که کار داشتم و استرس اینکه به همه کارها برسم   که مایع داخل بادمجون ها هم درست کردم و سس روشو هم درست کردم و نیم ساعت پنجره آشپزخونه باز گذاشتم تا بو بره و به خالم زنگ زدم که بیا تا بقچه ها رو درست کنیم  

بعد از بقچه کردنشون هم یک عالمه ظرف مونده بود که شستم و خالم هم آشپزخونه رو تمیز کر که دیگه همسری اومد و منم فوق العاده خسته شده بودم بهم گفت برم استراحت کنم که یادم اومد عدس ها و مایع عدس پلو هنوز آماده نکردم دستشویی دیروز یادم رفته بشورم و وای کلی کار دیگه تقریبا هم ساعت 4 بود که عدس گذاشتم بپزه و موادی که می خوام روش بریزم هم آماده کردم(قصد داشتم عدس پلوها رو تو قالب پروانه ای که داشتم بریزم و رو بال پروانه هم با گوشت چرخ کرده و زرشک و گردو و زعفرات تزئئین کنم ) خلاصه دیگه همسری به زور دستمو گرفت برد خوابوندم رو تخت گفت تا یک ساعت حق نداری از این اتاق بیای بیرونبقیه کارها رو من می کنم 

من که تا رو تخت دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد بیدار که شدم دیدم همسری طفلک همه آشپزخونه و دستشویی و حمام تمیز کرده و حسابی برق انداخته من تقریبا سر حال شده بودم و برنج ها هم گذاشتم آماده شد و تقریبا بیشتر کارها انجام شده بود سریع رفتم دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم و آرایشمو کردم بعدشم ظرف ها را آماده کردم و میوه ها که خالم اومد و برنج ها رو که دید گفت فکر کنم کمه و من این شکلی شدم  گفت بیا سریه یه پیمونه دیگه دم کنیم که دیدیم سر و کله مهمونا پیدا شد و دیگه نشد کاری کنیم نرگس برام یه دونه مجسمه از این آفریقایی ها آورده بود و لیلا هم یه دیس کریستال که خیلی  هم قشنگ بودخلاصه من کلی استرس گرفته بودم که اگه غذا کم اوم چکار کنم 

 دیگه فقط تو دلم می گفتم خدا جون آبرومو بخر برنج کم نباشهخلاصه سفره چیذیم و غذاها رو کشیدیم و عدس پلو ها رو تو قالب ها کشیدم و برش گردوندم وخالم هم رو بالهاشو تزئئین کرد که خیلی خوشگل شد 

رفتیم نشستیم سر سفره که دیدم همسری بلند گفت من امروز ناهار نخوردم که بتونم شام حسابی بحورم خیلی وقت بود بادمجون نخورده بودم من اینطوری شدم و همش تو دلم داشتم صلوات می فرستادم که کم نباشه پیش خودمم گفتم ما 8 نفریم من 9 تا پیمونه دم کردم برنج ها هم که خوب قد کشیده  چرا آخه کم باشه خلاصه شوهر نرگس هم بشقاب اول که خورد گفت وایی چقدر خوشمزه شده من اومده بودم اینجا سیر سیر بودم اما حالا که این بشقاب خوردم دوباره گشنم شدخلاصه بماند که تا شام تموم شه من چی کشیدم و همش نگاه ظرف برنج ها می کردم ببینم چقدر دیگه مونده 

شوهر نرگس هم هی سر به سرم می ذاشت آخه من 3 جور ترشی گذاشته بودم که لیلا گفت اینارو چطور درست کردی گفتم اینا رو مامانم درست کرده دقیقا نمی دونم چطور درست شده که شوهر نرگس گفت :ترشی ها که مامانت درست کرده غذاها هم من مطمئنم خودت درست نکردی یه تازه عروس نمی تونه اینطوری غذا دست کنه صد در صد خالت درست کرده پس بفرما تو این وسط چی کار کردی؟؟!!!هی می گفتم به خدا خودم درست کردم می خندید می گفت آره باور کردم  

البته آخر سفره گفت همش داشتم باهات شوخی می کردم ولی واقعا خوشمزه شدم منم خیلی خوشحال شدم خصوصا این که دیدم تقریبا همه سیر شدند و هنوز نصف غذاها مونده 

داشتم ظرف ها رو جمع می کردیم که خالم اومد کنارم یواش گفت دست درد نکنه عجب سفره ای شده بود خیلی خوشگل همه چیزم خیلی خوشمزه. 

باورتون میشه من از بس استرس داشتم به سفره نگاه نکرده بودم که ببینم چطور شد ؟؟چون همش چشمام یواشکی رو دیس برنج ها بود که ببینم کم نیادواسه همین از حرف خالم خیلی خوشحال شدم  

دیگه بعد از شام هم آقایون نشستند ورق بازی ما خانم ها هم رتیم اتاق ما و عکس های عروسیمو دیدیم و گفتیم و خندیدیم بعد ی ساعت من دیدم چقدر گشنمه (آخه اصلا سر سفره نتونسته بودم غذا بخورم و تقریبا هم از صبح به غیر از اون سه قاشق ماکارونی دیگه هیچی نخورده بود) دیدم اینا که سرشون به تعریف گرمه آقایون هم که یه گوشه نشستند دارن بازی می کنند منم رفتم یه کوچولو غذا تو ظرف ریختم و کف آشپزخونه نشستم خوردم که همسری اومد دید خیلی دلش برام سوختSmiley و همش می گفت خوب قربونت برم چرا نخوردی سر سفره منم بهش گفتم خوب حالا برو بشین الان همه می فهمن آبرمون میره  تقریبا تا 2:30 نشستند مهمونها و بعدش دیگه رفتند منم تقریبا جنازه بودم که رفتم خوابیدم  

فرداش هم دیدم باز کلی غذا مونده و ما که نمی تونیم این همه بخوریم واسه همین مامان و بابای همسری و خالم و همسریشو هم جمعه ظهر ناهار دعوت کردیم و بقیه غذاها رو خوردیم

 

آکواریوم نوشت: با همسری چند روز پیش رفتیم آکواریم و 4 تا ماهی خریدیم خیلی خوبه و کلی باهاشون سرگرم میشم 

 

شکر نوشت: خدا جونم ازت خیلی خیلی ممنونم که آبرومو خریدی و غذا کم نیومد نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم