عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

تولد و اومدن همسری

سلام دوست های گل و مهربونم اولا از همتون به خاطر راهنمایی هاتون خیلی خیلی ممنونم  

راستش روز جمعه تولدمهو همسریم هم جمعه صبح می رسه اینجا و دیگه می مونه پیشم تا روز عقدمون یعنی نیمه شعبان نمی دونید چقدر خوشحالم چون حدود ۱ ماه و نیمه که ندیدمش الان اومدم آپدیت کنم چون مطمئنم فردا احتمال زیاد نرسم بیام چون باید فردا خونه رو حسابی برق بندازم  در طی روزهای آینده (یعنی تا وقتی همسری اینجاست) هم هر موقع همسری خواب بودNight من میام یه سری می زنم و اگه تونستم هم آپدیت می کنم همتونو خیلی دوست دارم

راهنمایی

 سلام دوستای خوبم. راستش یه مقدار عذاب وجدان دارم می خوام اگه میشه بی تعارف بهم بگید کار اشتباه کردم یا نه 

 

راستش من قرار بود سرویس خواب و مبلمانمو برم از شهر همسری بگیرم. اما سری آخر که برای خرید عروسی رفته بودیم تو شهر همسری یه چند جا هم رفتیم مبل و سرویس خواب دیدیم و هر جا می رفتیم مادری هم به بهانه اینکه می خواد  مبل خودشو عوض کنه باهامون می اومد و خوب مثلا چیز هایی که من و همسری می پسندیدیم می زد تو ذوقمونو قیافه ما هم دقیقا همینطور می شد بگذریم. منم با خودم گفتم اینجا من نمی تونم چیزهایی که خودم دوست دارم بگیرم. 

امروز شنیدم یه جایی تو شهر خودمون تازه افتتاح شده.بدون اینکه به همسری بگم با مامان جونی خودم و خالم رفتیم اونجا. و خیلی چیزهایی شیکی داشت طوری که مونده بودم کودمو انتخاب کنم و با کلی تصمیم عوض کردن آخرش یه دست مبل و یه سرویس خواب گرفتم که خیلی خوجمله  خلاصه اومدم بیرون و به همسری زنگ زدم  بعد از سلام و احوال پرسی: 

من: راستی یه خبر خوب 

همسری: جونم عزیزم بگو 

من: امروز سرویس خواب و مبلمونو گرفتم 

همسری: (با کمی مکث که معلوم بود جا خورده ) جدی؟؟!! چه یهویی 

*****آخه من به همسری نگفته بودم که دیگه از اونجا نمی گیرم با خودم گفتم اگه اونجا چیزی پیدا نکردم نهایتا از شهر همسری می گیرم 

من: اره دیگه همینطوری رفتم اونجا دیدم قشنگه گرفتم 

همسری: مبارکت باشه فقط عکس هاشو بفرست 

من: عکس نگرفتم آخه فروشنده نذاشت عکس بگیرم( راستش من اصلا نپرسیدم که میشه عکس بگیرم یا نه  اصلا نمی خواستم عکس بگیره چون می رفت به مادری نشونشون می داد.اونم می زد تو ذوقش و دلزدش می کرد 

همسری: باشه عزیزم.مبارک باشه 

 

راستش حس کردم ناراحت شده و انتظار داشته اونم می اومد و نظر می داد 

 

واسه همین یه ساعت دیگه بهش زنگ زدم ببینم ناراحته یا نه اما هیچی نفهمیدم چون هم خوب حرف می زد هم بعضی حا مثل همیشه نبود  و اونموقع هنوز خونه نرفته بود 

 یک ساعت پیش همسری زنگ زد  دوباره بعد از سلام و احوال پرسی 

همسری: امروز خیلی خوشحالی 

من: آره آخه خیلی خوجمل شدند.خیلی دوستشون دارم 

 و همسری شروع کرد از رنگ و شکل و تمام جزئیات  منم بعد از اینکه سعی کردم براش شبیه سازی کنم گفتم اگه می خواستم بذارم هفته بعد تا تو بیای ممکن بود تموم شه(اینو بهش نگفتم ولی اگه می موند واسه هفته دیگه باید 500 هزار تومن هم بیشتر می دادم چون الان تخفیف افتتاحیه خورده بود **البته اینو به همسری نگفتم**) حالا هفته دیگه اومدی خواستی میریم نشونت می دم  

 

راستش من کشف کردم که رفته به مادری گفته و اونم بعد از اینکه کلی حرف زده گفته حالا زنگ بزن ببین چه شکلیه چون بعد از اینکه من جزئیاتشو گفتم همسری خداحافظی کرد 

 

حالا دوستای گلم بگید من اشتباه کردم که بدون اینکه بهش بگم رفتم اونا رو خریدم.بابا مگه جهیزیه رو دختر نمی ده .مگه حتما باید داماد و خصوصا خانوادشم باشند. خواهشا بی رودروایسی نظراتتونو بگید هر چی باشه قبول می کنم 

 

البته می دونید همسری هیچی نگفت و حتی گفت از مامان و بابات هم تشکر کن خیلی زحمت کشیدند و این حرفا اما من حس می کنم دلخور شد

عقد

smile

 واییی خیلی خوشحالم یادتونه گفتم صحبت سر اینه که نیمه شعبان عقد کنیم یا نه؟؟؟؟ 

قرا شد عقد کنیم 

made by Laiemade by Laiemade by Laiemade by Laie  

تو رو خدا نگید چقدر ندید بدیده واسه یه عقدی اونم بعد از 2 سال انقدر شادی می کنه هااا

واسه این خوشحالم که من همیشه آرزوم بود نیمه شعبان عقد یا عروسیم باشه .و الان واسه این خیلی خوشحالم .

البته عقدمون محضریه.بعدا تو عروسی مراسمشو می گیریم

خدا جونم ازت خیلی ممنونم که باز بی منت منو به یکی دیگه از آرزوهام رسوندی