عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

***

سلام دوست جونی ها 

خوبید؟خوش می گذره.Be Mineعزاداریهاتون قبول 

خوب من برگشتم.نه توی دریای همدان غرق شدم و نه تو کویر گم شدم  قابل توجه بعضی ها  

خوب بریم سراغ خاطرات 

سه شنبه : از صبح عذا گرفته بودم که چی درست کنم واسه شام که هم راحت باشه و هم موادشو تو خونه داشتم اخه تقریبا یخچالم این شکلی بود  که این غذا رو دیدم   سوفله

خلاصه دیدم شکر خدا همشو دارم پس کلی ذوقیدم و خیالم راحت شد پس شروع به جمع کردن چمدون کردم که یه دفعه یادم اومد که تولد خاله کوچیکمه که تو همدانه  

 واسه همین دیدم هیچی نگرفتم براش پس برای همین روانه بازار گشته و یک عدد تونیک نوک مدادی گرفتم البته اولش به قصد خالم رفتم داخل مغازه اما وقتی دیدمش یادم افتاد خودم هم برای روز عاشورا لباس تیره ندارم واسه همین برای خودم گرفتمش و اومدم بیرون و گفتم به خاله پول میدمچرا اینجوری نگام می کنید؟؟!!خوب چیزی براش پیدا نکردم 

بعد که اومدم خونه به خالم نشون دادم اونم گفت کاش برم واسه تولدش بگیرم خلاصه دوباره رفتیم همون مغازه و این یکی خالم هم به قصد کادو ی تولد رفت داخل و یه دونه از همون تونیک ها رو برای خودش گرفت اونم گفت کادو پول میدهمی بینید چه انسانهای فداکاری هستیم ماHappy Danceخلاصه برگشتیم و بقیه وسایل حاضر کردم و شامی که یاد گرفته بودمو درست کردم که بسیار خوشمزه شد.نازبانو جون دستت درد نکنه 

بعدشم هم دختر عمم اومد اخه اونم قرار بود با ما بیاد همدان و یه آزانس گرفتیم حالا فکر کنید 5 نمفر ادم با کلی چمدون و بار و بندیل یه پراید فرستاده بودند( چرا وقتی دو تا ماشین در خانه می باشد ما باید با اتوبوسSmileys به مسافرت بریم دللیشو البته می دونم نبود بنزین) خلاصه به زور در ماشین جا شده بودم تا ترمینال کلی خندیدیم طوری که دیگه راننده هم به حرفامون می خندید. به خالم گفتم الان راننده با خودش می گه این آپاچی ها خونه کی می خوان برن خراب بشنخدا به صاحبخونه رحم کنهخلاصه اینکه رسیدیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم و پیش به سوی سرزمین مادری 

 

 

چهارشنبه  

ساعت 5 رسیدیم و بابا جونیم اومد ترمینال دنبالمون. دوباره با همون فلاکت سوار ماشین بابا شدیم و اول خالم اینارو گذاشتیم خونشون بعد هم رفتیم خونه ما که دیدم مامان جونیم بیدار نشسته منتظر ما کلی بوسه و بغل بین من و مامی و مامی و همسری رد و بدل شدو بعد رفتیم گرفتیم خوابیدیم ساعت 9 بیدار شدیم و همسری را به زور بیدار نمودیم 23_34_4.gifو صبحانه خوردیم و پیش به سوی منزل خاله برای کمک در پختن نذری

همیشه پختن نذری خیلی دوست داشتم کلی کار هست و همه با کمک هم انجام می دهند بله همه نشسته بودند دور یه سفره و سیب زمینی خرد کرده و گوشت ها را پاک کرده و من هم کار سختی بر عهده داشتم یعنی  عکس گرفتندیگه تا عصر در گیر کارهای نذری بودیم شب هم آقایون تنبل برای اینکه صبح بتونند راحت بخوابند رفتند خونه ما و ما خانوم های محترم و زحمت کش هم تو خونه خاله خوابیدیم 

 

پنج شنبه : 

تا ظهر که داشتیم سیب زمینی سرخ می کردیم و ظرف های ناهار اماده می کردیم اخه کلی مهمون هم تو خونه داشتیم نزدیک ظهر هم غذاهارا پخش کردیم و منم اون لباس مذکور را که خریداری کرده بودم پوشیدم و خالم هم لباسشو پوشید و کلی مورد تحسین دیگران واقع شدیم 

و دیگه رفتیم ناهار خودمون خوردیم و من بیچاره اندازه یک کوه ظرف شستم جالب بود اولش که تازه داشتم می شستم همه می اومدن می گفتن بذار ما بشوریم و قسم و ایه که نمی ذارم بشوری منم هی می گفتم بابا ظرفا زیاده یه نفر نمی تونه بشوره هی تقسیمش می کنیم برید چند دقیقه دیگه بیاید.نشون به اون نشون دیگه من کسی به غیر از خودم و دختر خالم که داشتیم ظرف می شستیم و دو تا از خاله هام که داشتند ظرفهارو خشک می کردند ندیدیمخلاصه اندازه کل عمرم ظرف شستم و خسته و کوفته رفتم نشستم دیگه تا عصری اونجا بودیم بعدشم نخود نخود هر که رود خانه خود 

 

جمعه 

 

اتفاق خاصی نیفتاد همسری با بابم رفت بیرون و ما هم تو خونه بودیم هر چی نزدیک به شب می شد دلم می گرفت که باید دوباره جدا بشم نشسته بودم تو اتاق که دیدم مامانم پای گاز داره گریه می کنهمنم رفتم بغلش گریه کردم و کلی هی تا شب اشک ریختیم و دیگه وقت رفتن شد و ما باز هم همسری هم هی سعی می کرد دلداریمون بده دیگه رفتیم خونه مامان بزرگم تا خالم اینا رو هم سوار کنیم و بعدشم رفتیم ترمینال با این تفاوت که دیگه کسی تو ماشین نمی خندید 

 

دزد نوشت ..: اون دفعه که من از همدان می اومدم مثل اینکه بالشتمو تو اتوبوس جا گذاشته بودم و حواسم نبود این دفعه هم هر چی گشتم دیدم بالشمو پیدا نمی کنم بی خیالش شدم سوار اتوبوس که شدم یه دفعه دیدم همسری می گه این بالش که راننده گذاشته زیر باسنش چقدر روکشش مثل مال می مونه رفتم نگاه کردم دیدم نخیر دقیقا همون بالش ما هستش تازه فهمیدم که جا گذاشتم و کلی حرص خورم اخه یه بالش خیلی کوچولو بود و خیلی ناز جون می داد واسه مسافرت. 

همسری گفت میرم ازش می گیرمش  

منم گفتم :من دست به اون بالش نمی زنم خدا می دونه زیر باسنش چقدر .....Farting 

خلاصه تا برسیم هی چپ چپ به راننده نگاه کردم(البته اون منو نمی دید چون پشتش بهم بود  

تحول در زندگی نگین

سلام سلام 

خوب چرا میزنید می دونم قرار بود تا هفته دیگه نیام اما خوب نشد دیگه ادم که از دو روز دیگش خبر نداره  

خوب اول از همه یه چیزی بگم که وبلاگ آشپزی گروهی راه افتاد به این آدرس  

http://ghazahayema.blogfa.com/ 

دوستای گلم که می دونم دست پخت همتون تکه وRolling Pin حرف نداره اگه دوست دارید جزو نویسندگان این وبلاگ باشید و غذاهای خوشمزتونو دستورشو بذارید تا همه استفاده کنند می تونید به همون وبلاگ برید و برای پست درخواست نویسندگی کامنت بگذارید و یک نام کاربری،نام نویسنده و کلمه عبور برای خودتون مشخص کنید تا بتونید عکس و دستور غذاهاتونو بگذارید.خیالتون هم  راحت باشه که کامنت های اون پست تایید نمیشه 

حتما هم لازم نیست غذاهای عجیب و غریب درست کنید یا مثلا غذاهایی که هیچ کس تا حالا اسمشو نشنیده همین که مثل من و نونو تبحر در درست کردن زرشک پلو دارید می تونید زرشک پلوتونو تزیین کنید و عکسشو بذارید تو وبلاگ تا یه ایده بشه برای بی سلیقه هایی مثل من که از این به بعدغذاهاشونو تزئین کنند اگر هم غذاهای جدید گذاشتید که فبهاBravo  

خوب نمی دونیم دیشب برنامه من و تو 2 دیدید یا نه که در مورد رشد انسان بود.وایی که چقدر من لذت بردم از این برنامه 

همسری نشسته بود جلو تلویزیون و داشت با لب تابش کار می کرد منم که دیدم بفرمایید شام تکراریه زدم من و تو 2 و نشستم این برنامه را نگاه کردمنمی دونم کی بود که دیدم چشمام خیس شده و دارم گریه می کنم. مخصوصا اونموقع که داشت در مورد پیری حرف میزد و اینکه تو بدن چه اتفاقاتی می افته و اونجا که گفت :وقتی که ادم پیر میشه تواناییهاش واسه انجام کارها کم میشه و بعد پیرمرد از پله ها که اومد پایین خورد زمین و بعدش مرگشو نشون داد وایی اینجا انقدر گریه کردم (البته بی صدا) یه چیزی که خیلی ناراحتم کرد این بود که گفت گوش اخرین عضویه که از کار می افته و تا 10 دقیقه بعد از مرگ گوش هنوز هم میشنوه 

یعنی صدای شیون و فریادهای اطرافیانشو ادم میشنوه وایی خدا چقدر سختهمن واقعا به سازندگان این برنامه تبریک می گم چون کارشون عالی بودد واقعا شاید تنها برنامه علمی بود که منو تحت تاثیر قرار دارد و واقعا توی توضیحاتی که می داد ادم وجود خدا را بهتر درک می کرد و من دیشب بسیار متحول شدم بعد از اینکه برنامه تموم شد من داشتم اشکامو پاک می کردم که دیدم همسری داره نگام می کنه 

همسری:گریه می کردی؟ 

من : 

همسری :چرا از دست من ناراحتی؟؟من کاری کردم کسی چیزی گفت 

** از دست این همسری حواس پرت.این همه من گریه کرده بودم نفهمید  

من: برای این فیلمه بود  

همسری : خوب دیگه واقعیت هارو ادم باید قبول کنه  

  

 صبح که بیدار شدم زنگیدم به مامیم 36_13_1.gifو اونم برنامه رو نگاه کرده بود می گفت :"منم دلم گرفت وقتی دیدمش.: 

 بعدشم امروز ناهار هم رفتم خونه خالم اونم می گفت که کلی گریه کرده و همسریش هم حالش گرفته شده بود و اونا هم تحت تاثیر اون فیلم بودند

 

نمی دونم شما هم این برنامه دیدید یا نه و اگه دیدید میشه بگید چه حسی بهتون دست داد

من که تصمیم گرفتم تا اخرین لحظه به همه اطرافیانم محبت کنم و دوستشون داشته باشمSmiley تا اگر یه موقعی خدایی نکرده بلایی سر کسی اومد ادم دلش نسوزه و غصه نخوره که کاش بهشون بیشتر محبت می کردم و اگر خودم هم افتادم مردم یه خاطره خوب تو ذهن همه به جا بذارم 

خدا جون کمکم کن

بی عنوان

سلام دوستای گل و مهربونم  

به همگی خوش می گذره؟؟   

راستش قبل از هر چیز می خواستم یه نکته ای بگم که دلیلش هم کامنتیه که تو پست قبلی یکی از خوانندگان به اسم مثل خواهر برام گذاشته بود و خوب منظورشون این بود که نوشته هات بی خود و بی محتوا هستند و چیزی بنویس که ارزش وقت گذاشتن دیگران برای خوندن داشته باشه. 

دوستای گلم من از همین تریبون اعلام می کنم به خدا کسی مجبور نیست بیاد و نوشته هامو بخونه من قبلا هم گفتم اینجا فقط اومدم خاطرات خوب و بد زندگیمو یادداشت کنم که اگر چند ساله دیگه برگشتم خوندمشون یاد همین روزهام بیفتم و مهمتر از اینکه تو اکثر پست هام  دارم یه چیزی به خودم یادآوری می کنم که شاید فقط خودم بفهممشون خوب حالا چند تایی هم دوست پیدا کردم و به هم سر میزنیم این اشکالی داره آیا؟23_33_7.gif خلاصه اینکه من به خاطر کسی وبلاگ نویسی شروع نکردم که حالا بخوام به خاطر کسی دیگه ای کنارش بذارم و هر کسی حق داره تصمیم بگیره که وقتشو با چه چیزی بگذرونه  

خوب و اما این چند روز : 

روز پنجشنبه با همسری رفتیم عطاری که همسری کارشو خیلی قبول داره و پارسال رفته بود پیشش چون خیلی سرفه می کرده و هر دکتری می رفته جواب نمی گرفته و رفته بود پیش این آقا و یه دارو داده بود که خوب شده بود تا همین چند وقت پیش که دوباره هوا آلوده شده الان هم همسری خوبه یعنی دیگه سرفه نمی کنه منم باهاش رفتم و گفتم الان یه پیرمردی نشسته اونجا  که به زور می بینه و .... نمی دونم چرا هر موقع از کار یه نفر تعریف می کنند و می گن حرفه ای هستش تو کارش همیشه یه پیرمرد یا پیرزنو تصور می کنمو اصلا به فکرم نمیرسه طرف جوون باشه خلاصه رفتیم و دیدم نخیر نصبت به اون چیزی که من فکر می کردم ایشون خیلی هم جوونه و سرش هم خیلی شلوغ بود کلی منتظر شدیم تا نوبتمون شد همسری دوباره داروهاو گرفت و منم گفتم واسه ریزش موهام ببینم آیا داروی در چنته دارند یا خیر چون موهای من خیلی میریزه و به قول همسری آدم تو خونه که راه میره انگار داری تو آرایشگاه زنها راه میریخلاصه به آقاهه که گفتم گفت فکر کنم شما کم خونی داری.منم تو دلم گفتم چشم بسته غیب گفتی هااا خوب اکثر خانومها کم خونی دارند اینم یه چیزی پروند گفت شاید بگیره. 

نمی دونم چطوری داشتم نگاش می کردم که انگار فکرمو خوند و گفت اینو از حالت چشماتون گفتم این بماند خلاصه یه سری داروی گیاهی داد و یه سری چیزها را هم مثل غذای رستوران و ماست برای 15 روز قدغن کرد ببینیم چی میشه توکل به خدا انشالله که جواب بگیرم اما خوب نمی دونم چرا همینطوری ازش خوشم اومد شخصیت خیلی آرومی داشت و خیلی راحت حرف میزد و برای هر چیزی که می گفت دلیل می اورد  .نزدیک خونه بودیم که همسری ماشینو داد دست من و بنده تا خونه رانندگی کردم بماند که همسری وقتی رسیدیم مثل رنگ ماشین سفید شده بود طفلک چی کشید 

 خیلی دوست دارم عزیز دلم که انقدر صبور بودی و اشتباهامو آروم می گفتی که مثلا فکر نمی کنی الان باید اینجا ترمز می کردی و مثل خیلی ها داد نمی کشیدی سرم تازه بعدشم بهم گفتی خوب طبیعیه از پارسال که گواهینامه گرفتی بیشتر از یکی دوبار پشت ماشین ننشستی و حق داری فراموش کنی و اینطوری آرومم کردی

خلاصه برگشتیم خونه و شام خوردیم و خوابیدیم Couple In Bed(البته اگر مثل خواهر ناراحت نمیشن)   

جمعه هم ناهار خونه مادر همسری بودیم و با خالم اینا کلی گفتیم و خندیدیم بعدش هم اون یکی عمم زنگ زد که حوصلمون سر رفته بلند شید بیاید  

همسری هم بهم گفت بیا تو ماشینو بیار تا اونجا منم برای اینکه آبروم پیش خونواده همسری حفظ بشه و طفلک ها اون پشت سکته ناقص نزنند گفتم نه اینا باشن من هول میشم یه روز دیگه خودمون تنها میریم رانندگی

 خلاصه رفتیم خونه عمه و ما  اونجا هم باز داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که همسری یه شوخی کرد که من ناراحت شدم اما اصلا اونجا توی جمع نشون ندادم و همسری چند بار اون حرفشو تکرار کرد و من هر دفعه بیشتر ناراحت میشدم البته شوخیش با من بود یه چیزی گفت که حس کردم بی احترامیه.خلاصه تا وقتی از اونجا بلند شیم دیگه اصلا نگاش نکردم. بعد که تو ماشین نشستیم همسری گفت من باید یه سر تا دروازه شیراز برم شما هم میاید که مادر همسری و خالم اینا گفتند نه مارو برسون خونه کار داریم اونا رو که گذاشتیم خونه من داشتیم میرفتیم طرف دروازه شیراز که همسری هی شوخی می کرد و میدید من اصلا محلش نمی ذارم و اصلا نگاش نمی کنم تازه آقا فهمید که من ناراحتم کشته مرده این هوش و ذکاوت هستم خلاصه  وقتی بهش گفتم تازه فهمید که اشتباه کرده و نباید اون حرفارو میزده و کلی معذرت خواهی کرد(الان مثل خواهر میگه دیدی گفتم لوسیHappy Dance) و تا خونه هی حرفای با نمک میزد تا من بخندم خوب دیگه اینم از این دو روز راستش از اینکه بعضی از دوستان اخر پست هاشون مثلا می نویسند لاو نوشت یا چیزهای دیگه کلی خوشم اومده و اگه نمی گید تقلید کار ... منم می خوام این کارو بکنم 

عذاب نوشت : خونه عمم که بودیم ذرت بو داده خوردیم و که پوستش گیر کرده گلوم و هنوز هم جا خوش کرده و داره منو عذاب میده هر چقدر هم آب و مایعات می خورم نمیره ÷ایین 

آینده نوشت : قراره سه شنبه این هفته بریم همدان و اینبار با همسرامون اخه خالم نذری داره.یادش بخیر پارسال چقدر خوش کذشت نذری دادنمون و این چند روز طبق عادتی که دارم که قبل از مسافرت خونه باید برق بزنه کار من   

الانم برم بانک تا اجاره خونه بدم 

خدا به کارمند بانک رحم کنه 

این چند روز یادتون نره ما را هم دعا کنید