عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

تولد برادر همسری

سلام سلام من اومدم

ممنونم به خاطر مهربونی هاتونعرضم به خدمتتون که خالم خدا رو شکر بهتره برادر همسری هم خوب شد و دیروز به خونه بازگشتبنده هم دیروز به خانه خود عزیمت نمودیممی گماااااا چقدر این دوران بارداری سخته طفلک خالم بوی هر چی بهش می خورد حالش بد میشد البته امیدوارم این سختی هاا به زودی نصیب همتون بشه خوب بریم سراغ تولد برادر همسری 

راستش هر سال خود خالم براش تولد می گرفت ولی خوب امسال به خاطر شرایطش من گفتم امسال خونه ما تولد باشه البته مهمون زیادی هم نداشتیم ما بودم و خالم و مامان و بابای همسری اما خوب خالم چون بوی غذا اذیتش می کرد من نذاشتم خونه خودشون بگیره و هر چی اصرار کرد که بذار خودم براش میگیرم قبول نکردم دیگه اخراش کم مونده بود دعوامون بشهو در نهایت من پیروز شدم و عصر با همسری رفتیم موادی که احتیاج داشتیم و به همراه کادوی تولد بگیریم که من قبلا از خالم پرسیده بود چی براش بگیرم خالم هم گفت ادکلن UDY مشکی.ما کل سیتی سنتر و مغازه های اطرافشو گشتیم همه رنگی داشت به جز مشکیخلاصه خریدهامونو کردیم و برگشتیم  

فردا صبح بلند شدم و دسر شکلات (دستورشو اینجا گذاشتم) سالاد و دسر اناناس آماده کردم و قصد داشتم برای شب عدس پلو درست کنم(خیلی ضایع بود اگه زرشک پلو درست میکردم) که دیدم خالم اومد هر کار کردم نتونستم از پسش بربیام که برو خونه و وایساد کمکم کرد مواد روشو مثل گوشت چرخ کرده ،کشمش و زرشک و گردو و ...آماده کردیم (البته پنجره آشپزخونه هم تا ته باز کردیم که بو نپیچه که خالم اذیت بشه) بعدش دیگه خالم رفت خونه خودشون منم دیگه شروع کردم خونه رو جارو کردن و گردگیری و طی کشیدن بعدشم یه کوچولو خوابیدم  و بلند که شدم برنج و عدس حاضر کردم بعد هم               و بعدشم دیگه میز شام چیدم و دستمال هم برای هر نفر به شکل کراوات تزیین کردم و گذاشتم کنار بشقابها که خیلی ناز شد(عکس گرفتم ولی توی فلشمه که اونم پیش خالمه انشالله دفعه بعد عکسشو می ذارم تا ببینید) همسری هم با مامان همسری رفته بودند خیابون نظر ببینند این ادکلن پیدا می کنند یا نه که خدا رو شکر پیدا کردند و اومدند خونه منم زودی کادوش کردم و میوه ها و شکلات و شیرینی هم آماده کردم گذاشتم روی میز جلوی مبل که نخوام هی بلند بشم خالم هم گفت که خودش کیک می خره اگه می خواستم قبول نکنم حتما سرمو می بریدخلاصه ساعت 8 بود که دیگه همه اومدند اول شام آوردیم چون همه گرسنه بودند وایی که نمی دونید اون دسر شکلات خیلی خیلی خوشمزه بود و تقریبا هر کس می خورد دوباره ازش برمیداشت شام هم خیلی خوشمزه شده بود کلا همه چیز خیلی خوب بود و از دست خودم بسیار راضی بودم و همه از دست پختم تعریف می کردند بعد هم دیگه شیرینی و کیک و شکلات و کلی عکس گرفتیم و هر از گاهی یکی یه متلکی می انداخت و می خندیدیم  

و اما کادوها 

خالم: ماساژور برقی

من و همسری :ادکلن UDY BLACK(که با کلی گشتن پیدا کردیم) 

مادر و پدر همسری:پول 

بعدشم دیگه شروع به تعریف کردیم و وقت رفتن خالم و شوهرش خیلی تشکر کردند. 

نمی دونم چرا با این که کلی کار کرده بودم اما اصلا خسته نبودم و همش خوشحال بودم دیگه بعدشم همسری ظرفارو ست و یه ذره دیگه با هم تعریف ردیم و همسری دوباره ازم تشکر می کرد و می گفت شب خیلی خوبی بود و بهش خیلی خوش گذشته .منم از صمیم قلب خوشحال بودم 

 

خبر نوشت : 

1- به اصرار همسری برای اینکه موهام یه کم تقویت بشه (دارم دارو مصرف میکنم) رفتم موهامو کوتاه کردم خودم زیاد راضی نیستم (خیلی سال بود که من موهامو به این کوتاهی نکرده بودم) اما همسری چپ و راست میره تعریف می کنه می گه مثل فرانسوی ها شدی. 

اون روز داشتیم عکس های عروسیمونو می دیدم و من همش می زدمش و می گفتم تقصیر تو بود ببین موهای نازنینمو کوتاه کردمنگاه کن چه موهایی داشتمو اونم دوباره می گفت به خدا خیلی خوشگل شدی قیافت چون برای خودت نا آشناست فکر می کنی بد شدی(بین خودمون بمونه هر کسی هم می بینه میگه خیلی خوب شدی و صورتت پر شده) 

 

2- احساس کردم داره اضافه وزن پیدا می کنم واسه همین چندروزی است در خلوت خود عصرها آهنگ می ذاریم و حرکات موزون درمی آوریمCheerleaderHappy Danceامید است که موثر افتد 

 

3- دوست همسری مریض است و در بیمارستان بستری میباشد و دیروز و امروز همسری هم نزد دوست گرام هستند انشالله خدا شفایش دهد الهی آمین 

 

4- با همسری صحبت کردیم که اون کارشو بذاره کنار و منم دیگه ادامه تحصیل ندم و بریم به شغل شریف پرستاری در بیمارستان ها و مراکز درمانی مشغول شویم از همین جا به ÷رستاران عزیز و مخصوصا بانو جون خسته نباشید میگم 02500000خدا وکیلی کار سختیه من این دو روز که پیش خالم بودم با این که تقریبا هیچ کاری نمی کردم اما خسته شدم.همسری هم دیشب قیافش که اومد خونه خیلی خسته بود

 

5- الان میام نظراتتونو می خونم و تایید می کنم پیشاپیش از صبر و شکیبایی شما ممنونم

ممنونم از همتون

سلام دوستای خوب و مهربونم 

از اینکه نگرانم هستید ممنونم راستش خالم یه چند روز مرتب حالش بعد میشه یعنی ویار داه و بیشتر میرم پیشش که کاری نکنه و فقط استراحت کنه دیروز هم از صبح پیشش بودم و عصر فهمیدیم که برادر همسری مریض شده و رفته خونه مامانش تا خالم ازش نگیره واسه همین من دیشب پیش خالم بودم.الانم اومدم برم حمام و خونه رو یکم مرتب کنم و دوباره برم پیشش 

شرمنده از اینکه نمی تونم بهتون سر بزنم  

همه نظراتونو خوندم ولی بعدا تایید می کنم تا بتونم بیام بهتونم سر بزنم 

همتونو دوست دارم و دلم برای خاطرات قشنگ همتون تنگ شده 

انشالله زودی میام و خاطرات تولد همسری می نویسم تا اینم مثل بقیه خاطراتم ثبت بشه

چادگان 2

 سلام دوست های گل و مهربون1750000017500000ممنون از دلداری هاتون بابت سوزوندن غذا و اما ادامه ماجرا

بله تا اونجایی گفتم که پیتزا دست پخت خانمی را نوش جان فرمودیم و ظرفها را شستم و آماده شدیم که نرگس زنگ زد گفت ساعت 3 میریم آخه شوهرش یه تصادف کرده بود و باید می رفتند تا مراحل قانونی طی بشه 

منم با خودم گفتم چه دل خجسته ای دارند تصادف کردند بعد می خوان بیان چادگان ما اگه بودیم دپرس می شدیم و یه گوشه می نشستیم خلاصه ساعت 3 راه افتادیم و نرگس و شوهرش رفتند داخل ماشین لیلاوسط های راه بود که من چون خیلی خسته شده بودم بابت دسته گل صبحم تو ماشین خوابم برد(البته همسری هم اصرار کرد که بخواب تا اونجا سر حال باشی) من خوابیدم و مثل اینکه اونا متوجه شدند تا پیاده شدیم شروع کردن به مسخره کردن من که مگه چقدر راه بود خوابیدی و ....و کلی خندیدیم 

خلاصه رفتیم ویلایی که گرفته بودند و اونجا مرتب کردیم که دیگه تاریک شده بود آقایون هوس بال مرغ کباب شده کردند ما هم از توی جوجه هایی که اماده کردیم بال ها را جدا کردیم و دادیم کباب کنند اونا رفتند بیرون کباب کردند و ما خانوم ها هم داخل نشستیم به غیبت کردن و چرت و پرت گفتن و خندیدنبعدشم شامی که نرگس آماده کردم (لوبیا پلو) خوردیم و شروع به تعریف  کردیم  و هر از گاهی یکی جک می گفت و می خندیدیم 

ویلایی که گرفتیم دو تا اتاق خواب داشت وقت خواب من و همسری فرستادند تو اتاق خوبه(کاش آدم همیشه عروس دادماد بمونه)نرگس و همسریش رفتند تو اون یکی اتاق خواب و لیلا و همسریش هم مبل ها را چسپوندند به هم و تو هال خوابیدند.وایی که چقدر وقت خواب خندیدیم آخه دوربین رو پایه و روبروی حایی بود که لیلا و همسریش می خوابیدند بعد اینا هی مسخره بازی در می آوردند که حواستون باشه کاری نکنید که ممکنه ثبت بشه و فردا آبروتونو می بریم بعد از کلی خندیدن و چرت و پرت گفتند رفتیم که بخوابیم داشت خوابم می برد یه دفعه دیدم صدای خروپف بلند شد اول ترسیدم گفتم نکنه همسری باشه آبرومون بره نگای همسری کردم دیدم قربونش برم مثل بچه ها خوابیده خیالم راحت شد که یا شوهر لیلا یا نرگسه 

صبح که بلند شدیم فهمیدیم شوهر نرگس بوده و هی سر به سرش می ذاشتیم نرگس هم طفلک می گفت تا صبح نمی خوابیدم و همش داشتم اینو تکون میدادم که خروپف نکن 

بعدشم که صبحانه خوردیم رفتیم تا نزدیک رودخونه که هوا هم خیلی سخت بود و من انقدر پوشیده بودم که نمی تونستم راه برم واسه همین زیاد سردم نشد ولی بقیه خیلی سردشون بود اونجا نرگس برامون آواز خوندHappy Dance خداییش هم قشنگ می خوند دیگه تا ظهر اونجا نشستیم بعدشم رفتیم تو ویلا و ناهار جوجه کباب خوردیم و وسایل جمع کردیم که دیگه بیایم 

 

در کل سفر خیلی خوبی بود با این که خیلی کوتاه بود ولی به قول همسری لازم بود 

 وقتی هم رسیدیم خونه من ساعت 8 شب رفتم خوابیدم و همسری نشست پشت کامپیوتر 

 

پست بعدی نوشت :در مورد تولد برادر همسری که انشالله چند روز دیگه می نویسم