عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

خوان سرا

سلام سلام به همه دوست جونی هام 

خوبید خوشید؟؟با برف و امتحان چه می کنید؟؟؟من که این ترم از امتحان رحت بود ولی از ترم بعد شروع میشه حسابی این ترمی که مرخصی بودم تنبل شدم 

خوب بریم سراغ زندگیمون 

دیروز صبح که بلند شدیم من یکم حالم خوب نبود واسه همین همسری صبحانه کامل آماده کرد و با هم خوردیمچقدر خوبه آدم بشینه یکی براش بیاره بخورهخلاصه بعدشم همه جمع کرد و ظرف ها رو شست و منم جلوی تلویزیون دراز کشیدمداشت دوباره خوابم می برد که خالم تلفن زد گفت ناهار درست نکنید بریم بیرون غذا بخوریم(خدارو شکر حالش بهتر شده بود) من گفتم حالم زیاد خوب نیست نمیایم شما برید که اصرار کرد بیا بریم بیرون هوات عوض میشه با لیلا و نرگس می خوایم بریم منم دیدم بهتر از خونه نشستنه یه قرص خوردم و حاضر شدیم و رفتیم بیرون 

رفتیم رستوران خوان سرا Smileyاولا که کلی شلوغ کردیم تا نشستیمبعدهم که نشتیم شوهر نرگس شروع کرد به حرف زدن و ما می خندیدیم(خیلی با نمک تعریف میکنه) و بعد هم غذا آوردن هر کس یه چیزی سفارش داده بود و از غذای هم می خوردیم واسه همین تقریبا همه چیز خوردم.(نمی دونم چرا میرم رستوران انقدر زود سیر میشم)نشستیم به تعریف که دیدم گارسن هی میاد میگه چیزی میل ندارید؟؟؟؟(منظورش این بود که غذاتونو خوردید بلند شید برید بیرون دیگه هتل که نیومدید ما هم مثل بچه آدمیزاد سرمونو انداختیم بیرون اومدیم که لیلا گفت به صرف قهوه و بستنی بریم خونه ما . پس پیش به سمت خونه لیلا قبلش هم تو یه پارک نگه داشتیم و کلی عکس گرفتیممن تو ماشین به خالم گفتم نمی دونم چرا حس می کنم لیلا گرفته هستش اونم گفت آره خیلی تو خودشه رفتیم خونشون آقایون رفتند تو یه اتاق بساط قلیون و چایو ما هم رفتیم تو یه اتاق دیگه و با نرگس گیر دادیم به لیلا که چت شده و نرگس یه چوب لباسی گرفته بود دستش و هی میزد به لیلا و می گفت چته آخرش بعد از کلی اصرار کردن فهمیدیم که لیلا هم بارداره و چون برنامه ریزی نداشتند واسه همین نارحت بوده ما کلی شادی کردیم و خالم قانعش کرد که باید خوشحال باشی حالا اتفاقیه که افتاده و باز نرگس می خواست بپره بیرون و همون سناریو خونه خالم تکرار بشه که لیلا جلوشو گرفت و گفت نه چون شوهر لیلا فعلا تو شکه و ممکنه قاط بزنه واسه همین نرگس مثل بچه آدم نشست سر جاشبعدشم بستنی خوردیم که بعد از بستنی من حس کردم دوباره حالم داره بد میشه(خیالتون راحت من باردار نیستماون یکی مشکل داشتم)واسه همین رفتم همسری صدا زدم که حالم خوب نیست بریم خونه و ما اومدیم خونه و نرگس هم چون شب مهمون داشت رفت خونه  

دیگه من یکم چرت زدم و همسری نشست برگه تصحیح کرد و بعدشم آب آنانس برام اورد خوردم و در نهایت هم آخر شب اون لیوانه که توش آب آناناس بود توسط همسری شکسته شدخیلی ناراحت شدم اما بهش می گفتم فدای سرت قضا بلا بوده و ..(واقعا هم از ته دل می گفتم خوب اون طفلک هم که نمی خواست بشکنه) خودش هم خیلی ناراحت شده بود همش می گفت کجا داره بریم فردا برات بخرم و بعدشم دیگه پ . ا .ر. ا.ز.یت دیدیم و رفتیم خوابیدیم 

راستی یه چیزی که یادم رفته بگم نرگس و شوهرش آخر بهمن دارند برای همیشه میرن مالزیخیلی من و خالم ناراحت بودیم آخه خیلی دوستای خوبی بودند و یشتر از لیلا و شوهرش من و خالم اینا رو دوست داشتیم چون با همه چیز راه می اومدند اما خو امیدوارم اونجا هم بتونند دوستای خوبی پیدا کنند و خوشبخت باشند. 

آخر این هفته هم همشون خونه ما هستند 

خوب الوعده وفا  

این عکس سفره اون شب(تولد برادر همسری)   عکس

اینم لینک دستمال سفره که شکل کراواته (ببخشید عکس دستمال خودمو نذاشتم آخه عکس از نزدیک نداشتم)آموزشش هم هست هر کس خواست میتونه یاد بگیره

http://aroskhanom.blogfa.com/post-863.aspx