عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

مهمانی ما

سلام سلام به همه دوستای خوب و مهربون و دوست داشتنیم 

 

خوب خدا رو شکر مهمونی پنج شنبه هم با خوبی و خوشی برگزار شد 

جمعه 

صبح ساعت 8 بیدار شدم(البته با کلی جون کندن چون شب قبلش ساعت 2 خوابیده بودم ) و مشغول غذا درست کردن شدم قصدا داشتم این غذاها رو درست کنم : عدس پلو + بادمجان بقچه ای + دسر شکلات + کدو + سالاد + بورانی بادمجان 

خلاصه بلند شدم و مشغول سرخ کردن بادمجان ها شدم و در حین سرخ کردن دسر هم درست کردم و کدو هم گذاشتم که بپزه که دیدم کدو که پخت تلخ شده بود (کدو خراب بوده)گفتم اشکال نداره حالا کدو نمی ذارم بعد که بادمجان سرخ کردم (البته فرایند بادمجان سرخ کردن تا ظهر ادامه داشت) دیدم دیگه بادمجان ندارم که بخوام بورانی درست کردم پس اینم حذف شددیگه تا ظهر سالادمو درست کردم که مامان همسری زنگ زد می خواست ببینه اگ کاریدارم بیاد کمکم که گفت ناهار چی داری تازه یادم افتاد که ناهار برای خودم هیچی ندارمگفتم اصلا حواسم نبود که باید برای خودم هم ناهار دست کنم که گفت چون می خواد برای خالم غذا بیاره برای منم میارهخالم هم طفلک هی زنگ می زد می گفت می خوام بیام کمکت منم می دونستم بیاد اینجا بوی غذا اذیتش می کنه اجازه ندادم بهشم گفتم اگه بیای در روت باز نمی کنمآخرش ازم قول گرفت که وقت بقچه کردن بادمجون ها بگم بیاد تا کمکم کنه و با اصرار گقت جوجه هایی که می خوای بذاری کنار بادمجون ها بیار تا من درست کنم جوجه که دیگه بو نداره  منم دیدم واقعا دیگه نمی رسم اونو درست کنم قبول کردم و جوجه ها رو براش بردم  تقریبا حدود 1 بود که مادر همسری برام غذا آورد ماکارونی بود منم در حالی که داشتم گردوها رو خرد می کردم غذامو خوردم که البته 3 قاشق بیشتر نتونستم بخورم از بس که کار داشتم و استرس اینکه به همه کارها برسم   که مایع داخل بادمجون ها هم درست کردم و سس روشو هم درست کردم و نیم ساعت پنجره آشپزخونه باز گذاشتم تا بو بره و به خالم زنگ زدم که بیا تا بقچه ها رو درست کنیم  

بعد از بقچه کردنشون هم یک عالمه ظرف مونده بود که شستم و خالم هم آشپزخونه رو تمیز کر که دیگه همسری اومد و منم فوق العاده خسته شده بودم بهم گفت برم استراحت کنم که یادم اومد عدس ها و مایع عدس پلو هنوز آماده نکردم دستشویی دیروز یادم رفته بشورم و وای کلی کار دیگه تقریبا هم ساعت 4 بود که عدس گذاشتم بپزه و موادی که می خوام روش بریزم هم آماده کردم(قصد داشتم عدس پلوها رو تو قالب پروانه ای که داشتم بریزم و رو بال پروانه هم با گوشت چرخ کرده و زرشک و گردو و زعفرات تزئئین کنم ) خلاصه دیگه همسری به زور دستمو گرفت برد خوابوندم رو تخت گفت تا یک ساعت حق نداری از این اتاق بیای بیرونبقیه کارها رو من می کنم 

من که تا رو تخت دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد بیدار که شدم دیدم همسری طفلک همه آشپزخونه و دستشویی و حمام تمیز کرده و حسابی برق انداخته من تقریبا سر حال شده بودم و برنج ها هم گذاشتم آماده شد و تقریبا بیشتر کارها انجام شده بود سریع رفتم دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم و آرایشمو کردم بعدشم ظرف ها را آماده کردم و میوه ها که خالم اومد و برنج ها رو که دید گفت فکر کنم کمه و من این شکلی شدم  گفت بیا سریه یه پیمونه دیگه دم کنیم که دیدیم سر و کله مهمونا پیدا شد و دیگه نشد کاری کنیم نرگس برام یه دونه مجسمه از این آفریقایی ها آورده بود و لیلا هم یه دیس کریستال که خیلی  هم قشنگ بودخلاصه من کلی استرس گرفته بودم که اگه غذا کم اوم چکار کنم 

 دیگه فقط تو دلم می گفتم خدا جون آبرومو بخر برنج کم نباشهخلاصه سفره چیذیم و غذاها رو کشیدیم و عدس پلو ها رو تو قالب ها کشیدم و برش گردوندم وخالم هم رو بالهاشو تزئئین کرد که خیلی خوشگل شد 

رفتیم نشستیم سر سفره که دیدم همسری بلند گفت من امروز ناهار نخوردم که بتونم شام حسابی بحورم خیلی وقت بود بادمجون نخورده بودم من اینطوری شدم و همش تو دلم داشتم صلوات می فرستادم که کم نباشه پیش خودمم گفتم ما 8 نفریم من 9 تا پیمونه دم کردم برنج ها هم که خوب قد کشیده  چرا آخه کم باشه خلاصه شوهر نرگس هم بشقاب اول که خورد گفت وایی چقدر خوشمزه شده من اومده بودم اینجا سیر سیر بودم اما حالا که این بشقاب خوردم دوباره گشنم شدخلاصه بماند که تا شام تموم شه من چی کشیدم و همش نگاه ظرف برنج ها می کردم ببینم چقدر دیگه مونده 

شوهر نرگس هم هی سر به سرم می ذاشت آخه من 3 جور ترشی گذاشته بودم که لیلا گفت اینارو چطور درست کردی گفتم اینا رو مامانم درست کرده دقیقا نمی دونم چطور درست شده که شوهر نرگس گفت :ترشی ها که مامانت درست کرده غذاها هم من مطمئنم خودت درست نکردی یه تازه عروس نمی تونه اینطوری غذا دست کنه صد در صد خالت درست کرده پس بفرما تو این وسط چی کار کردی؟؟!!!هی می گفتم به خدا خودم درست کردم می خندید می گفت آره باور کردم  

البته آخر سفره گفت همش داشتم باهات شوخی می کردم ولی واقعا خوشمزه شدم منم خیلی خوشحال شدم خصوصا این که دیدم تقریبا همه سیر شدند و هنوز نصف غذاها مونده 

داشتم ظرف ها رو جمع می کردیم که خالم اومد کنارم یواش گفت دست درد نکنه عجب سفره ای شده بود خیلی خوشگل همه چیزم خیلی خوشمزه. 

باورتون میشه من از بس استرس داشتم به سفره نگاه نکرده بودم که ببینم چطور شد ؟؟چون همش چشمام یواشکی رو دیس برنج ها بود که ببینم کم نیادواسه همین از حرف خالم خیلی خوشحال شدم  

دیگه بعد از شام هم آقایون نشستند ورق بازی ما خانم ها هم رتیم اتاق ما و عکس های عروسیمو دیدیم و گفتیم و خندیدیم بعد ی ساعت من دیدم چقدر گشنمه (آخه اصلا سر سفره نتونسته بودم غذا بخورم و تقریبا هم از صبح به غیر از اون سه قاشق ماکارونی دیگه هیچی نخورده بود) دیدم اینا که سرشون به تعریف گرمه آقایون هم که یه گوشه نشستند دارن بازی می کنند منم رفتم یه کوچولو غذا تو ظرف ریختم و کف آشپزخونه نشستم خوردم که همسری اومد دید خیلی دلش برام سوختSmiley و همش می گفت خوب قربونت برم چرا نخوردی سر سفره منم بهش گفتم خوب حالا برو بشین الان همه می فهمن آبرمون میره  تقریبا تا 2:30 نشستند مهمونها و بعدش دیگه رفتند منم تقریبا جنازه بودم که رفتم خوابیدم  

فرداش هم دیدم باز کلی غذا مونده و ما که نمی تونیم این همه بخوریم واسه همین مامان و بابای همسری و خالم و همسریشو هم جمعه ظهر ناهار دعوت کردیم و بقیه غذاها رو خوردیم

 

آکواریوم نوشت: با همسری چند روز پیش رفتیم آکواریم و 4 تا ماهی خریدیم خیلی خوبه و کلی باهاشون سرگرم میشم 

 

شکر نوشت: خدا جونم ازت خیلی خیلی ممنونم که آبرومو خریدی و غذا کم نیومد نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم 

 

نظرات 67 + ارسال نظر
زهرا 1389/11/12 ساعت 12:18 ب.ظ http://diary1982.blogfa.com

آخی ... خسته نباشی گلم...

قربونت برم عزیزم

نگین باور کن اگه ایران بودم یه کاری می کردم که خودمو یه جوری بندازم خونتون! دختر دلم رو آب کردی با این شرح مهمونیا! دلم لک زده واسه یه مهمونی اساسی!
اینجا خیلی از این خبرا نیست. مهمونی بازی فقط به صرف چای و بیسکوییت و میوه هست! ما هم که اینجا دوستی نداریم!

قربونت برم غصه نداره که هر موقع اومدی قدمت روی چشم
آخی بمیرم ادم گاهی اوقات از تنهای حوصلش سر میره

رها 1389/11/12 ساعت 06:11 ب.ظ

نگین 1389/11/12 ساعت 06:45 ب.ظ http://neginereza.blogfa.com/

نگینننننننننن نظر من کووووووووووووووووووو۷ خط نوشته بودمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

بانو جون عزیزم نظرت تایید شد شرمنده دیروز وقت نکردم تموم نظرات تایید کنم

سلام به به میبینم شما همچنان مشغول آشپزی هستید بانو جان
آخه دختر استرس واسه چی خانوم
یه عکسی از سفره ت میزاشتی ما ببینیم
وای که چقدر گرسنمه

آخه فکر کردم غذاهام کمه داشتم می مردم

رازقی 1389/11/13 ساعت 01:06 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

به به چه هنرمندی بابااااااااا
منم عاشق ماهی آکواریومی هستم. همسری هم خیلی دوست داره. البته من جوجه هم خیلی دوست دارم. کلا قراره ما نصف یکی از اتاق هامونو اختصاص بدیم به حیوانات!!!!!!

کار خوبی می خواید بکنید اما جدا میگن حیوانات دلبستگی خاصی ایجاد می کنند

سحر 1389/11/13 ساعت 06:02 ب.ظ http://www.man-o-shahab.blogfa.com

salam vay khosh be halet ajab salighei:d
yani chetori adas polo to ghaleb mire?:D
axaye inaro too webloge ashpazitoon bezarid khob:D
baza khob az pasesh bar miai mamane man hanooz ke hanooze do ta mehmon vassh miad khise aragh mishe:D

عزیزم در مورد سوال اولت باید بگم که تو قالب که ریختی با پشت قاشق یکم فشار میذی بعد برش می گردونی
باشه عزیزم حتما عکسشو می ذارم

فرناز 1389/11/13 ساعت 07:18 ب.ظ http://dailyevents.blogfa.com

نگین جون متوجه یه مطلبی شدم و اون اینکه من هربار که نظر میدادم؛ بعد از زدن کد میگفته کد صحیح نیست. دیشب اومدم نظر بدم.چند بار امتحان کردم اما بازم همینو میگفت. نمی دونم چرا با من مشکل داره

والا نمی دونم گلم مشکل چیه
اما این دو تا نظر آخریت که ثبت شده انشالله مشکلش حل شده باشه

مهشاد 1389/11/13 ساعت 11:54 ب.ظ

عروسک این ترم که دانشگاه نداشتی ماهی یکی دو بار آپ میکردی فکر کنم از این به بعد که باید یونی هم بری دو سه ماه یه بار مییای نه؟
آخه بابا من هر روز میام ببینم در چه حالی میبینم هیچ خبری ازت نیست

نمی دونم والا دیگه هر چند وقت یه بار پیدام میشه

سلام
خوبی؟ چه خبرا؟ از دیروز صبح داره برف میاد... یعنی نمیدونی چه برف بازاری شده عروس گلم کاش بودی تا با هم میرفتیم گنجنامه بازی میکردیم

آخییی عزیزم تا می تونی جای من برف بازی کن و حسابی خوش بگذرون

ستاره و نیاز 1389/11/14 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام.خوبی؟آخی چه مادرشوهر ماهی.عمت بود دیده؟خانمی کارت حرف نداره.جدیدا یه کتاب آشپزی خریدم به اسم رزا دوست داشتی بخر.غذاهای توپی توشه

آره عزیزم عمم بود
والا دیگه ترمم داره شروع میشه انشالله از ترم بعد

نگین 1389/11/15 ساعت 10:24 ق.ظ http://neginereza.blogfa.com/

سلام عروس خانم نمی خوای بنویسی؟

مهمون دار بودم
زودی میام و می نویسم

ستاره و نیاز 1389/11/15 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام
خوبی رفیق؟جدیدا یه وبلاگ زدم و غذاهایی رو که درست می کنم رو توش می زارم تا تو هم ازشون استفاده کنی.این وبلاگ هر روز یا هر دو روز یک بار آپ می شه پس خودت سر بزن.خوشحالم می کنی.منتظرتم
اینم آدرس:cook-nice.blogfa.com

مبارک باشه حتما سر میزنم

شیرین خانومی 1389/11/16 ساعت 11:46 ق.ظ http://havooo.blogfa.com

به به عروس خانوم کدبانو ... آفرین خانومی گل کاشتی
در مورد کم اومدن غذا منم اوائل عروسی یه همچین تجربه ای داشتم و میفهمم چه استریب به آدم وارد میشه ... ولی کم نیومد

اره والا خدایی بود کم نیومد

[ بدون نام ] 1389/11/17 ساعت 09:42 ق.ظ

به به کدبانو خانم ..... نمیشه برامون از عکساش میذاشتی؟؟
منم مهمون داشته باشم گلوم بسته میشه هیچی نمیتونم بخورم ........ بعدش که رفتن با همسری یه دلی از عزا در میاریم
نوش جونت ...... خدا رو شکر که خوش گذشته بهت

پس فکر کنم همه مثل من هستند

نازی 1389/11/19 ساعت 09:07 ب.ظ http://nazi9069.blogfa.com

وای چقد سخته مهمون داشته باشی..تا حالا بهش فکر نکرده بودم
چه خوب شده که همه ی کارات خوب پیش رفته و غذات خوشمزه شده
از آشناییت خوشحالم عزیزم

قربونت برم گل من
منم از آشنایی با شما خوشحال شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد