عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

امان از دست آدم های تازه به دوران رسیده

سلام دوست جونی ها.خوبید خوشید سلامتید؟؟؟؟Smiley  

خوب ببخشید دوباره یکم دیر اومدم آخه مهمون دار بودم اونم چه مهمونی

راستش سه شنبه عصر من و همسری نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ میزنه و یکی از دوستای من بود گفتش که واسه شوهرش فردا تو اصفهان دوره اموزشی گذاشتند اونم می خواد با شوهرش بیاد.منم خوب خیلی خوشحال شدم که بعد از ۲ ماه داره واسم مهمون میاد خلاصه گوشیو که گذاشتم به همسری گفتم پاشو بریم خرید که مهمون داریم اونم طفلک کلی ذوق کرد. 

 

*******البته بگم این دوست من همدانی نیست من تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم و مال یکی از شهرستان هاست .راستش این خانومم اولین بار که اومد خونمون توی همدان اولا که کلی از دکوراسیون خونه تعریف کرد و ... و هر چی می ذاشتیم جلوش می گفت این چیه وایی چه خوشمزست چطوری درست شده و ........راستش من از این که الکی اهل کلاس گذاشتن نبود خیلی خوشم اومد و معمولا هر یک هفته دعوتش می کردم خونمون تا از جو خوابگاه دور باشه و او.نم هر بار می اومد هی می گفت وایی خوش به حالتون چه خونه با سلیقه ای دارید و ...(نه اینکه بخوام بگم خونه ما انچنانی بود اما مثل اینکه خودشون خیلی ساده زندگی می کردند مثلا از اینا بودند که باباش مبل داشتنو جزو تجملات بی خودی می دونست و خلاصه زندگی خیلی ساده ای داشتند (اینارو گفتم یه پیش زمینه داشته باشید از این ادم) 

 

بله من و همسری رفتیم خرید و کلی واسه اولین مهمونهای غریبمون خرید کردیم  

فردا صبحشم من از ذوقم از ساعت ۶ صبح بلند شدم خونه رو تمیز کردن و جارو کردن و طی کشیدنحالا یعنی شب مهمون داشتم 

از تقریبا ساعت ۳ هم شروع کردم به آشپزی.راستش خیلی دلهره داشتم که خوب بشه.خوب بالاخره اولین مهمونام بودند و دوست داشتم همه چی خوب برگزار بشه 

تصمیم داشتم زرشک پلو با مرغ و سوپ درست کنم. خلاصه از ساعت ۳ تا دقیقا ۸ من تو آشپزخونه سر پا از این ور به اون ور.سالاد درست کن بعدش ژله و بعدش کارامل و خلاصه کلی کار بود و بعدشم رفتم لباس هامو عوض کردم تازه اومدم بشینم که دیدم زنگ درو میزنن 

همسری رفت به استقبالشون و وقتی اومدند کلی ازشون استقبال کردیم و خوش امد گویی 

و بردمشون تو اتاق تا لباساشونو عوض کنند خلاصه  پذیرایی های مقدماتی رو انجام دادم و نوبت شام بود خیلی دلهره داشتم اما یه احساسی بهم می گفت خوبه همه چیز خوب شد 

خلاصه شامو کشیدم و کلی تزیین کردم و بردم 

من مرغ ها رو توی ظرف جدا چیدم و دورشو با چیپس تزیین کردم و روش سس مخصوص مرغ رو ریختم و با سس ها روی مرغ نوشتم WELCOME  

راستش اولش که بردم یه جوری نگاه مرغه کرد که انگار خوشش نیومد من به دل نگرفتم اول براشون سوپ کشیدم (سوپ سبزیجات درست کرده بودم) من و همسری و کلا بیشتر فامیل هامون سوپ رو یه کم سفت می خوریم یعنی دوست نداریم توش زیاد آب باشه منم همینطور درست کردم بعد که یه قاشق خورد گفت وایی نگین جون چقدر سوپت سفت شده دیر برش داشتی.من چیزی نگفتم اما دیگه ندونستم یه لقمه دیگه بخورم. فقط واسه اینکه ناراحت نشن یه کم زرشک پلو کشیدم و برای اونا هم تو ظرفاشون ریختم و با خنده گفتم : ببخشید خوبی و بدیشو دیگه دست پخته تازه عروسه دیگه  بعد یه قاشق خوردم داشت خیالم راحت می شد که خوشمزه شده که یه دفعه گفت : واییی نگین جون شما مرغتونو سفید می پزید؟ گفتم مگه شما چه رنگی می پزید؟؟؟ گفت ما توی آب مرغ کلی رب میریزیم تا مرغش قرمز بشه بازم چیزی نگفتماما داشتم از خجالت می مردم جلوی همسریمو همسر اون 

که همسریم گفت : دست گلت درد نکنه عزیز دلم خیلی خوشمزه شده بعد رو بهشون کرد من دست پخت خانومیمو خیلی دوست دارم و واقعا از خوردنش لذت می برم.کم مونده بود بپرم بغل همسریم و هی سش کنم.اونم که دید همسری اینو گفت دیگه هیچی نگفت.ولی دلم خیلی شکسته بود.و هی پیش خودم می گفتم : اشکال نداره مهمون حبیب خداست و احترامش هم واجبه ولی داشتم فکر می کردم چقدر بعد از ازدواجش فرق کرده 

خلاصه من که نتونستم چیزی بخورم بعد سفره رو جمع کردیم و من و اون دوستم رفتیم تو آشپزخونه بهم گفت تو آشپزخونه رو جمع کن منم ظرف ها رو میشورم بعد که کارمون تموم شد گفت بیا کادویی که برات اوردمو باز کن.راستش بازش کردم اما اصلا از کادو خوشم نیومد یه ظرف طلایی بود که اصلا به خونه من نمیومد اما اصلا نشون ندادم و گفتم وایی چقدر خوشگله دستت درد نکنه خیلی نازه و ..... بعد برم گذاشتممش روی یکی از کابینت ها گفتم بعد یه جا براش پیدا میکنم که اومد برش داشت و گذاشتش روی اوپن و گفت بذارش اینجا گفتم اخه اینجا من این سبدو می ذارم گفتم نه اونو دیگه نذار بازم چیزی نگفتم و گفتم مهمونن اشکال نداره حالا فردا که رفتن جاشو عوض می کنم ولی کم کم داشت حرصم می گرفت 

با خودم گفتم اگه یه بار دیگه حرف بزنه جوابشو میدم 

اینم بگم مثل این فیلم های فارسی 1 یه کفش های پاشنه بلندی تو خونه پوشیده بود بهش گفتم راحت می تونی با این کفش ها تو خونه راه بری؟؟؟ گفت آره خیلی راحتم.چند وقت پیش تو تلویزیون یه برنامه گذاشته بود که داشت در مورد پیشرفت چین صحبت می کرد که دیدن آره هر چی چین پیشرفت می کنه پاشنه های کفش خانوماشون بلند تر میشه با خنده گفتم وااااا چه ربطی داره.گفت نه یعنی هر کی مدرن تر و با کلاس تر باشه کفش هاش پاشنه بلندتره منم در حالیکه داشتم می خندیدم گفتم وایی تو رو خدا نگو .پیشرفتی که آدما می کنن به عقل و شعورشونه نه پاشنه کفششون 

که دیدم همسریم هم با یه خنده موزیانه (یعنی خوشش اومده بود که حالشو گرفتم ) حرفمو تایید کردم خلاصه تا 12 شب این هی مزد تو حال من و منم دیگه با خنده جوابشو می دادم قرار بود فردا صبحش برن منم کلی لحظه شماری می کردم که صبح بشه برن چون واقعا از دستش خسته شده بودم 

شب قبل خواب به همسری گفتم غذام بد شده بود؟؟ بیخودی ازم تعریف کردی؟؟؟گفت به جون نگین خیلی خوشمزه بود تو که می دونی من هر وقت اشتباه کنی بهت می گم ولی واقعا عالیی بود مخصوصا با تزییناتی که کرده بودی.گفت اونم از حرصش بوده که اینو گفته حتما خودش بلد نیست این کارارو بکنه.دلم اروم شد اما هوزم اون ته تهش داشتم خودمو می خوردم که نکنه واقعا غذا بد مزه بود؟؟ هر چند اون یه قاشقی که خوردم خودم خیلی خوشم اومد 

فردا صبحش قرار بود ساعت 7 برن منم از 6 بلند شدم که صبحانه رو براشون آماده کنم بعد اومدم ظرف هایی که دیشب شسته رو جمع کنم.خدا شاهده نصف بیشترشو انگار همینطوری گرفته بود زیر آب چون چرب بود حتی روی 2 تا از ظرف ها سس مرغه مونده بود منم دوباره همه رو ریختم شستم و اب کشیدم و تو دلم داشتم کلی حرص می خوردم که بیدار شد اومد گفت وایی چرا دوباره داری ظرف ها رو می شوری : یکی از ظرفارو نشونش دادم و با همون خنده معروف که از 100 تا فحش بدتر بود گفتم : خونه خودتونم اینطوری ظرف میشوری؟؟؟اونم چیزی نگفت و رفت تو اتاق که یعنی شوهرشو بیدار کنه 

بعد صبحانه رو که خوردن یه دفعه دیدم به شوهرش میگه : تو هم که امروز کلاس داری تو برو من میمونم پیش نگین جون بعد ظهر ساعت 11 میام پیشت من اینطوری شدم  گفتم خدا به داد برسه.همسری من که نیست.همسری اونم که میره من میمونم با این وایی خدایا به دادم برس 

خلاصه تا شوهرش رفت پاشد گفت بیا یکم دکوراسیونتو تغییر بدیم.منم دیگه بدون خنده گفتم : خواهش می کنم به خونه من کاری نداشته باش من و همسری اینطوری دوست داشتیم که اینطوری چیدیمشون.اون اینطوری شد ولی از رو نرفت گفت به نظر من شما یه میز ناهار خوری می خواین چرا نمی خرید؟؟؟ باید بذارید اون گوشه خونه.منم خیلی جدی بهش گفتم : 

خودمون هم می دونیم که میز ناهارخوری می خوایم منتها تا حالا با همسری وقت نشده بریم بگردیم  

خلاصه هی تا ظهر منو چزوند منم اونو می چزوندممثلا گفت : همسریم دیشب گفته پرده های سفید به اتاق پذیرایشو.ن نمیاد اگه رنگ این کوسنشون پردشونو می گرفتند خونشون بهتر می شد(حالا اون کوسن رنگ دودی داره ((فکر کنم تو عکس های جهیزیه دیدید.)) منم گفتم وایی مگه می خوام تاریک خونه راه بندازم؟؟؟؟ گفت اخه اینطوری کلاس داره گفتم نه عزیز دلم من خونه تاریک دوست ندارم من دوست دارم خونم روشن باشه  

نزدیک ظهر که شد گفت کاش ناهار بمونیم بعد ناهار بریم بهش گفتم :وایی زهرا جون خوب کاش زودتر می گفتی من ناهار درست می کردم گفت نه بابا همون شام دیشبو بیار بخوریم همسرامونم که نمیان برای ما دو تا هم بسه منم دیگه چیزی نگفتم 

اومدم مرغ و برنجو از یخچال بیارم بیرون که گفت : پس سوپو نمیاری؟؟؟؟ 

گفتم : خوب سوپه سفته شما هم که سوپ سفت دوست ندارید 

گفت نه بابا بیارش بخوریمش (فکر کنم حرف چرت زده بود که خوب نشده وگرنه نمی گفت بیارش یا اگه غذا بد بود خودشو واسه ناهار هم دعوت نمی کرد) 

خلاصه ناهارو که خورد زحمتو کم کرد و رفت 

می دونید من اصلا از اخلاقش خوشم نیومد من حتی اگه جایی هم برم که بهم خوش نگذره یا از غذاشون ناراضی باشم اصلا نشون نمی دم و طوری از غذا تعریف می کنم که خستگیو از تن صاحب خونه ببرم باور کنید این دو روز خستگی به تن من موند نمی دونم چرا بعد از اینکه ازدواج کرد انقدر تغییر کرد 

تو فکرم که باهاش قطع رابطه کنم.نظر شما چیه؟؟؟؟و اگه شما جای من بودید و چنین مهمونی داشتید چه می کردید؟

نظرات 75 + ارسال نظر
سارا 1389/08/18 ساعت 01:15 ق.ظ http://hashooor.blogfa.com

خوشم اومد ازت
واسه ت آرزوی خوشبختی دارم.

کجای وبلاگت میشه نظر داد؟

باران 1389/08/18 ساعت 04:13 ق.ظ

من جات باشم قطع رابطه میکنم همچین ادمی ارزش نداره باهاش رابطه داشته باشی

باران جان آدرس وبلاگت؟؟

عسل 1389/08/18 ساعت 08:59 ق.ظ http://ghasedak26.persianblog.ir

نمی دونم شاید منظوری نداشته بعضی ها اخلاقشون همین جوریه
مثلا من خودم با دوستم که میشینیم در مورد غذاها صحبت می کنیم مثلا اون میگه ما رسم داریم ابغوره میریزیم و من میگم نه ما ابلیمو بیشتر در مورد رسم غذا پختن شهرهامون میگیم ولی توهین نمی کنیم
و

عسل 1389/08/18 ساعت 09:02 ق.ظ http://ghasedak26.persianblog.ir

ولی در کل من با کسی که روحیاتش باهام سازگار نباشه رفت و امد نمی کنم حالا می خواد غریبه باشه یا فامیل چون خودم اهل کلاس گذاشتن نیستم و حال و حوصله فیس و افاده و کلاس گذاشتن کسی رو ندارم و همین مسئله باعث شده که دوستای شوهرم خانومهاشون باهم همیشه در حال رقابت هستن ولی وقتی به من میرسند همشون از رفتار ساده من خوششون میاد و همشون دوست دارن با من رفت و امد کنن چون می دونن هر چقدر پز بدن دودی از من بلند نمیشه تو هم اگه احساس می کنی این اهل فیس و افاده مگه مجبوری رفت و امد کنی؟هم زحمت بکشی کلی هزینه کنی غذا درست کنی هم فیس و افاده جمع کنی و حرص بخوری

همچین بگو

آلما 1389/08/18 ساعت 10:54 ق.ظ

راستش متاسفانه خیلی ها گذشته شونو فرامشو می کنن و سعی می کنن با ظاهر سازی یه سری از کمبودهاشونو قایم کنن.
تو اهمیت نده. اما به نظر من ارتباطتو با این خانم کم کن
خیلی زشته که اینطوری از غذایی که میزبان جلوت گذاشته و کلی بابتش زحمت کشیده انتقاد کنی.
احتمال قوی حرفای همسریت در مورد حسادت درسته

احتمالا

سلام نگین جون
عجب دوست پرروئی داریا
دفعه دیگه که گفت میام بگو نیستم
والا!
اینقده حرص خوردم که نگو
به دور خونه تو دیگه چی کار داره؟
مگه آدم کادو میبره جاشم تعیین میکنه؟
اه اه چه پررو

ساره 1389/08/18 ساعت 01:34 ب.ظ http://www.nasimaa.blogfa.com

سلام نگین جان.مرسی گلم که بهم سر زدی.راستش من جای شما باشم با همچین ادمایی که ارامش ادمو بهم میزنن اصلا رفتو امد نمیکنم چون نه تنها به ادم حال نمیدن بلکه دق ادمو میارن با دخالناشون.منم چند باری گیر همچین ادمایی افتادم .

ناراحت نباش عزیزم. به نظرم اون خانوم نرمال نبوده . منم مثل توام. فکر کنم همه مثل ما هستند. چه رویی داشته !

همینو بگو

فریده 1389/08/18 ساعت 02:27 ب.ظ http://www.blue-eyed1992.blogfa.com

سلام عزیزم خوندم تمام وبلاگت رو خیلی باحال بود واقعا صبور بودی باید سوژ رو میریختی رو سرش نازنین میشه رمزت رو با نظر خصوصی تو وبباگم بزاری من هک عکساتو ببینم اخه ایمیلم مشکل داره چون درس میخونم وقت نمیکنم درستش کنم ممنون عروس خانوم

چشم

::.. 1389/08/18 ساعت 02:32 ب.ظ http://farzan3h.blogfa.com

سلام
مرسی عزیزم
عسکاتو دیدم
خیلی قشنک بود
همیشه شاد باشی

ممنون

سلام خانومی !
ببخش من همین جوری سرمو انداختم پایین اومدم تو!
خیلی وقته میام اینجا ولی تا حالا کامنت نذاشته بودم.
اگه من بودم که همچین مهمونی رو از پنجره پرت می کردم وسط خیابون!!
بازم تو خوب تحمل کردی!!
اون طرفا بیا اگه دوست داشتی!
من با اجازه لینکت می کنم

خواهش می کنم عزیزم وبلاگ خودته

nazi 1389/08/18 ساعت 05:35 ب.ظ

خدا به دووور
دوست بود ایشون ؟؟ با اون شوهره خاله زنکش معلومه که تحت تاثیر قرار می گیره ..آخه مرد حسابی چی کار با رنگ پرده خونه مردم داری ... ؟؟ حتما" غذات خیلی خوش مزه بوده عزیزم دستت درد نکنه منم سوپ زیاد آبکی دوست ندارم... همسری منم انقدر من یه چیز درست می کنم تعریف می کنه که مردم دیگه حالشون بد می شه ... !!!
من اگه جای تو بودم بهش فرصت می دادم چون الآن جو گیر شده یکی دو سال دیگه دوباره خوب می شه

تو این یکی دو سال من دق می کنم خووووببب

سولماز 1389/08/18 ساعت 06:34 ب.ظ http://20124.blogfa.com

سلام دوست عزیز خیلی وب زیبایی داری من کل آرشیوتو خوندم ایشالله خوشبخت باشی
اگه موافقی بیا با هم دوست شیم
خوشحال میشم اگه رمز پست های رمزی رو بدی من هم ببینم
خوشحال میشم به وب منم سر بزنی
فعلا بای

مدی 1389/08/18 ساعت 07:16 ب.ظ http://madikhanoom.blogfa.com

آره ...
این مملکت لیاقت نگهداری استعداد رو نداره

رعنایی 1389/08/19 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

سلام عزیزکم ... چه عجب خانومی!!! دلمون اندازه دنیا تنگیده بود!!!
نگین جون این دوستت رو از کجا پیدا کرده بودی؟ والله نوبرش رو اورده بود!!! با اون همه زحمتی که تو کشیده بودی و تزیینات و اینا دلشم میخاست !!! واااا
نگین تو الان اصفهانی دختر!!!! کلی ذوق کردم!!! لااقل یه هوا رو تنفس می کنیم اگه اینجا دیر به دیر میای!!! خانومی بووووس
راستی به نظر من دیگه به دوسست محل نده!!1 از ایناست که فقط منفعت طلبند نه دوست!!اگه باهات صمیمی بود یه چیزی!!!
نگین جونم زودتر بیا !!! نری باز کلی طول بکشه آآآآ

خودمم نمی دونم از کجا پیداش شد.یه دفعه
آره گلم دیگه اصفهانی شدموایی پس تو هم اصفهانی هستی؟

گلبرگ 1389/08/19 ساعت 09:03 ق.ظ http://www.talakhanooom.blogfa.com

وااااای نگین یعنی من الان دقیقا این شکلیم ایین چه کاری بود آخه کرد این دختر. واقعا همچین چیزی اونم از یه دختر جوون تحصیلکرده بعیده. آدما چه قدر عوض میشن..
واقعا رو می خواد آدم این رفتارارو بکنه.
به نظر من خیلی باهاش رابطه نداشته باشی بهتره. چون آدم می خواد با یکی رفت و آمد کنه که تو روحیش تاثیر داشته باشه و انقدر خوب باشه که حتی ازش یه چیزهایی هم یاد بگیره نه اینکه بد تر اعصابش خورد بشه که.

گلبرگ 1389/08/19 ساعت 09:05 ق.ظ http://www.talakhanooom.blogfa.com

خیلی دوست دارم عکسای جهیزیتو ببینم دوستم.

چشم

فنچ 1389/08/19 ساعت 03:52 ب.ظ http://baghe-ma.blogsky.com

واه واه واه چقدر چیپ
شک نکن در قطع رابطه. دوستو که دیگه نباید تحمل کرد بابا!

رضوان 1389/08/19 ساعت 07:22 ب.ظ http://dokhtar0irooni.blogfa.com

گلم من بهت خسته نباشی میگم.مطمئن باش که از حسادتش بوده که این حرفارو زده.اگه من جای تو بودم با چنین ادم پررویی حتما قطع رابطه میکردم.

صبا 1389/08/21 ساعت 11:25 ق.ظ

عالی بود

ممنون

ممی 1389/08/21 ساعت 06:01 ب.ظ http://ahmad-mami-love.blogfa.com

عزیزم یه قسمت از وبمون کانتاشبازه اگه میشه تو اون قسمت بذاری ممنون میشم

آرینا 1389/08/22 ساعت 06:00 ق.ظ

سلام عروس خانوم.میشه به منم رمز بدی؟
نگین جان رفتار خوبی داشتی .با اینجور آدما نباید رفت و آمد کرد

گلم فعلا ایمیلم باز نمیشه

[ بدون نام ] 1389/09/04 ساعت 09:49 ب.ظ

نگین جونم اگه رفت و آمد باهاش آزارت میده خوب نرو و بیا

باشه گلم شما

سپیده(صبا) 1389/09/11 ساعت 04:18 ب.ظ http://tribebride.blogsky.com

چقدر این دوستتون لج در آر بوده‌ها. منم همچین ادمایی اومدن خونه‌ام و خودم هم آخر رو در باسی. اما دیگه قطع رابطه کردم باهاش.
اینو مطمئن باش درخت هر چقدر که پربار تر باشه سرش پایینتره.
رفتار شما نشانه ی بزرگمنشی شماست. افرادی که مدام از دیگران ایراد میگیرن سعی در پنهان نمودن ضعفهای بزرگ خودشون هستن...

کاملا موافقم

وای که چقدر این دختره خاله زنک,حسودو پر رو بود...امیدوارم ناراحت نشی نگین جون ولی باور کن از حسودیش از غذات بد گویی میکرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد