عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

نگین بودن یا کوزت بودن مسئله این است

سلام سلام 

یکم غیبتم طولانی شد ببخشید ولی واقعا حوصله و اعصاب نوشتن نداشتم

خوب قرار بود دو هفته پیش خونه رو بتوکنم که این کارو کردم یادتونه روز اول گفتم باید اول اتاق همسری تمیز کنم؟؟؟ خدا رحم کرد که همون روز تمیز کردم وگرنه آبروم می رفت حالا چرا

اونروز عصز بعد از تمیز کردن خونه رفتم که راستین نگه دارم بعد همسری زنگ زد موبایلم همون لحظه راستین بغلم بود و داشت از اون جیغ های بنفش می کشید منم اصلا نفهمیدم چی گفت فقط اینو فهمیدم که گفت با یکی داره میره خونه 

خلاصه راستین خوابوندم و به مامان بزرگم که از همدان اومده بود گفتم حواست بهش باشه من برم و برگردم اومدم دیدم بــــــــــــــــــــــــــــله دوست همسری اومده خونم قرار بود یه چیزی از تو نت چک کنند بعد با هم برن جایی حالا این دوستش همون کسی بود که یه بار اومده بودند خونمون رفته بود کلی پیش همسری گفته بود چه خانم کدبانو و هنرمند و تمیزی داری حالا فکر کنید اگه می اومد و با اون بازار شام مواجه می شد بازم همین حرف می زد دیگه منم یکم براشون میوه گذاشتم و دوباره رفتم پیش راستین 

از اون جایی که به من می گن نگین بانو نه برگ چغندر روز دو شنبه که همسری خونه بود و روز عید بود حسابی گرفتمش به کار طفلکم تنهایی تخت جا به جا کرد تا من زیرشو تمیز کنم بعدم من مشغول بقیه جاها شدم و همسری هم رفت خونه ماهی ها رو تکوند 

دیگه سه شنبه بود که مامانم گفت شاید فردا شب با نگار بیان اصفهان البته گفت اگه جواب دکتر بابام خوب باشه آخه بابام رفته بود تهران دکتر که دیگه چهارشنبه ظهرزنگ زد و گفت نمیاد چون بابام باید عمل کنه و مامانم دیگه حوصله مسافرت نداشت انقدر از این دو جریان ناراحت شدم که  هم از اینکه مامانم اینا نمیان هم از اینکه بابام باید عمل کنه همسری هم هی زنگ می زد دلداریم می داد که هیچی نیست و از این حرفا

خلاصه نزدیک های عصر بود که نگار اس داد که فقط نگار داره با خاله هام امشب میاد اصفهان 

دیگه اون دو روزی که اینجا بود سعی کردم به روی خودم نیارم ولی واقعا نگران بابام بودم 

پنج شنبه شب هم با همسری دعوام شد و برعکس همیشه که تا نازمو می کشید می بخشیدم این دفعه این کارو نکردم نمی دونم شاید به خاطر این بود که حسابی ذهنم درگیربود 

صبح جمعه هم مامان همسری زنگ زد گفت ناهار میاد پیش ما وقتی اومد من سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم دیگه عصرشم با نگار و مامان همسری رفتیم سی و سه پل و بعدشم رفتیم هایپر همسری رفت ماشین پارک کنه و ما داشتیم می رفتیم تو که مامان همسری یه حرفی همینطوری زد (بنده خدا بی خبر از همه جا) من یاد دعوامون افتادم و بغضم گرفت که یه دفعه گفت چی شد و من همونجا دم هایپر زدم زیر گریه و براش تعریف کردم دیگه مامان همسری هم می گفت به دل نگیر اون الان اعصابش خورده منم که صبح داشتم باهاش حرف می زدم با منم زیاد خوب حرف نزد و این روزها به خاطر خونه خیلی اعصابش خورده تو هم که به خاطر بابات نگرانی و حساس شدی این شده که دعواتون شده خلاصه کلی نازمو کشید و تا قبل از اینکه همسری بیاد چشمامو پاک کردم به مامان همسری هم گفتم هیچی بهش نگید 

خلاصه داشتیم با نگار همین طوری می گشتیم که مامان همسری گفت ما میریم اون طرفو می گردیم همسری هم باهاش رفت نمی دونم چرا ولی حس کردم می خواد با همسری حرف بزنه 

که فکر کنم درست حدس زدم چون یه جا داشتیم قدم می زدیم که دیدم همسری داره میاد بعد کشیدم کنار و بوسم کرد(فکر کن وسط هایپر) و گفت معذرت می خوام من از دیشب دارم منت کشی می کنم جرا نمی بخشیتم همین جا تمومش کن و منم دیدم دیگه درست نیست کشش بدم بخشیدمش

خداوکیلی مادر همسری رو این مسائل عالی عمل می کنه و همیشه وقتی چه ما چه خالم اینا دعوامون میشه وقتی بفهمه همیشه طرف مارو می گیره و حق به ما میده خلاصه که خدا خیرش بده 

خلاصه اینم از جریان ما حالا قراره چهارشنبه مامانم و بابام بیان اصفهان تا اینجا بریم به دو سه تا دکتر که میگن کارشون تو اصفهان خوبه آزمایش های بابامو نشون بدیم که اگه بشه همین جا عملش کنند آخه مامانم می گه تهران اگه بریم برامون خیلی سخت میشه  چون تقریبا کسی نداریم یعنی همون مامان بزرگم (که اونایی که وبلاگمو دنبال می کنند می دونن کدومو می گم همون که شب عروسی حسابی حال من و همسری گرفت) هست که مامانم میگه خونه اونا اصلا راحت نیست 

خلاصه که دوست جونی ها حسابی برامون دعا کنید 

ببخشید که پستم زیاد شاد نبود ولی واقعا تا وقتی بابام خوب نشه من همینطوری بی حس و حالم دعا کنید که اول بتونیم همین اصفهان عمل کنید بعدشم عملش با موفقیت انجام بشه 


حالا انشالله بتونم بیام خبر بدم که چی شد و کجا عملش م کنند

دعا یادتون نره ممنونم دوست جونی ها


نظرات همتونو تایید می کنم فقط شرمنده الان زیاد حوصله سر زدن به وبلاگ و خوندن وبلاگ ندارم 

انشالله هر وقت یکم حال و حوصلم اومد سر جاش به همتون سر میزنم خلاصه که این بار منو ببخشید

نظرات 60 + ارسال نظر
سودا 1390/09/07 ساعت 03:33 ب.ظ http://www.anatork.blogfa.com

عزیزم ایشا... که طوری نیس
مواظب بابایی باش پدرا خیلی نازن خصوصاْ واسه دختراشون
عزیزم متظر خبرای خوبت هستیم پس عجله کن

واقعا راست میگی

نازی 1390/09/07 ساعت 05:25 ب.ظ http://nazi3700.blogfa.com

عزیزم کجایی پس حالت خوبه؟ حال پدرت چه طوره؟ عمل شد؟
امیدوارم خوب باشید

سلام
نه عزیزم فعلا عمل نکرده
خیلی کلافم تا حال بابام خوب نشده همینه وضع من

سنا 1390/09/10 ساعت 08:49 ق.ظ http://k-eshgh.mihanblog.com/

گلم حال بابات بهتره؟

نسرین و علی 1390/09/10 ساعت 02:54 ب.ظ

کامنت من چرا نیست!!!!

یاسی 1390/09/11 ساعت 12:22 ب.ظ http://rozhayeyasi.blogsky.com

فکرکنم حسابی سرگرم بچه داری شدی
حال بابات هم حتما تاحالا خوب شده

خرگوشی 1390/09/11 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام نگین جونم. خوبی گلم.
خیلی برای باباییت ناراحت شدم انشالله که حالشون به زودی خوب خوب میشه و تو دوباره شاد و سرحال برمیگردی پیش ما. بوس بوس

بانو 1390/09/12 ساعت 10:54 ق.ظ http://ruzhaye-abrishami.blogfa.com

نگین جان نمیدونم تا الان پدرت عمل شدن یا نه...ولی براشون آرزوی سلامتی میکنم...ما رو هم بی خبر نذار خانومی...

رضوان 1390/09/12 ساعت 08:15 ب.ظ http://dokhtar0irooni.blogfa.com

خانومی کجایی؟
بابات خوبه؟

فاطمه 1390/09/23 ساعت 02:25 ب.ظ

سلام عزیزم
من تازه با وبت آشنا شدم
واسه عمل اگه خواستید بیاید یزد
شاید تعجب کنی
ولی دکتر مهربانیان حرف نداره
پدرم و پدر شوهرم و همکارم رفتند پیشش
کارش و تشخیصش عالیه

نگین کوچولو 1390/09/23 ساعت 04:17 ب.ظ

واااااااااااا نگین از اون حرفا بودا بابا شوشو کو که من بخوام برم ناز کنم اون نازمو بکشه بی صاحاب قحطیش اومده شوشوولی باشه به خاطر گل روی تو هروقت شوشو کردم واسش ناز میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد