عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

سفرنامه به همدان

سلام دوستای خوب و مهربون خودمخوبید؟تعطیلات خوش گذشت؟ تازه عروس ها عیدی گیرشون اومد من که چیزی گیرم نیومد 

 

 اما اتفاقاتی که این چند وقت افتاد  

سه شنبه شب من و خاله جون و همسری و برادر همسری به سمت ترمینال صفه راه افتادیم کلی عشقولانه در کردیم و همسری و برادر همسری ذو به سمت خونه و من و خاله جون به سمت همدان راه افتادیم.بعد از ترمینال صفه رفت ترمینال کاوه و اونجا 1 ساعت وایساد تا مسافر بزنه تقریبا صدای همه مسافرها در اومده بود و چون خیلی شلوغ هم بود سه نفر که بلیط گیرشون نیومده بود مجبور شدند رو ÷له های در عقب بشینن که من خالم کلی دلمون به حالشون سوخت اخه ما رو بروی در عقب نشسته بودیم و اونا همش جلو چشممون بودند خلاصه تا همدان فکر کنم روی هم رفته من 1 ساعت خوابیدم.تا رسیدیم همدان باباجونم که الهی قربونش برم اومده بود پیشوازمون ما حدود 6 صبح رسیدیم و بعد خالمو گذاشت خونه خودشون منم رفتم خونه خودمون که دیدیم مامان گلمبیدار شده و منتظرمههمدیگرو بغل کردیم و کلی بوسه تحویل هم دادیم 

بعد هم رفتیم که یعنی بخوابیم اما نه من خوابم برد نه مامانم واسه همین پاشدیم عکس های عروسیمو دیدیم. مامانم کلی ذوق کرد و من یه سری از تموم عکس هامو چاپ کرده بودم و بهش دادم که بیشتر ذوق کردبعدشم سر و کله خواهرم پیدا شد و تا منو دید اول بوسم کرد بعد رفت سراغ چمدونم که ببینه سوغاتی چی آوردم و کلی خوشش اومد از چیزایی که براش آورده بودم خلاصه دیگه اینکه چند روزی که اونجا بودم کلی بگو و بخند بود و البته بازار و خرید حالا عکس همشونو می ذارم اما شب آخر یعنی پنج شنبه شب یه چیزی اتفاق افتاد که حال هممونو گرفت اون شب هم همه خاله هام و مامان بزرگم شام مهمون ما بودند و شب هم همونجا موندند کلی حال هممون به خاطر قضیه ای که اتفاق افتاده بود  گرفت و من خیلی عصبانی شدم و تا صبح از عصبانیت خوابم نبرد  و همش بغل مامانم بودم و گریه می کردم تازه دم صبح بود که 1 ساعت خوابیدم و بیدار شدم 

فرداش هم تقریبا خوب بود و هر چی نزدیک به ساعت 10 شب میشد که باید با خالم راه می افتادیم حالم گرفته تر میشد. وقت خداحافظی هم مامانم اینا اومدن ترمینال و کلی هم تو ترمینال واسه اینکه داریم جدا میشیم هممون گریه کردیم و بعضی ها واقعا با تعجب مارو نگاه می کردند اما شب تو اتوبوس چون هم من شب قبل نخوابیده بودم هم خالم تا خود اصفهان خوابیدیم و کلی کیف کردیم ساعت 6 هم رسیدیم اصفهان که همسرانمون با چشم های خواب آلود اومدن بدرقمون ما رو رسوندن خونه و خودشون رفتند سر کار ساعت 11 هم بود که بیدار شدم و من و تو رو دیدم این ذفعه به نظرم همشون قشنگ خوندند.کلی کیف کردم 

اما ره اوردهای سفر همدان 

اینو خواهرم داده بهم (شبیه همستری که قبلا داشتیم و 2 ماه قبل عروسیم مرد حالا یه بار عکس های همسترمو هم می ذارم) واسه همین خیلی دوستش دارم.مرسی آبجی جون    جوجه تیغی 

اینم یه جفت بوت که خریدم   بوت  

اینم جای مایع دستشویی (اون دفعه که دوستم اوده بود خونمون یه دونه دیگه داشتم و یه شکل دیده بود که شکست )     جا مایع  

این دو جفت بلوز         1           2 

خوب برم بقیه وسابلو جمع کنم.چند تایی کامنت تایید نشده هم هنوز هست حتما میام تایید می کنم

نظرات 51 + ارسال نظر

امیدوارم اتفاق بدی نبوده باشه نگین جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد