سلام به همه دوست جونی های خودم
همگی خوب و خوش و سلامت هستیدبریم سر اصل مطلب که کلی حرف دارم
یادتونه گفتم یه سورپرایز برای همسری دارم
تقریبا کسی نتونست حدس بزنه چیه و الان خودم میگم
هفته پیش روز معلم بود و خوب همسری منم که استاده دیدم فرقی با معلم نداره پس تصمیم گرفتم یه جشن کوچیک براش بگیرم خونه حسابی تمیز کردم
بعد کیک درست کردم
و برای شام هم شنیتسل مرغ (دستورشو تو وبلاگ آشپزی ) گذاشتم
بعدشم رفتم دوش گرفتم و بعدشم خوشملانسی فرمودیم
که همسری زنگ زد گفت داره میاد منم کیک گذاشتم رو میز و چراغ هم رو خاموش کردم و کل خونه رو شمع روشن کردم
در که زد رفتم در باز کردم داشت حرف می زد یه دفعه ساکت شد و با تعجب خونه نگاه می کرد و بعد این شکلی شد
و کلی بغلم کرد و بوسم کرد
خوب اینم از سورپرایز من حالا بریم سر سفرنامه شیراز
اولش همسری گفت که با هم میرم دانشگاه من میرم سر کلاسام تا ۱۱ و تو هم بشین تو اتاقم که بعد یه سره از اون جا راه بیفتیم که دیگه نخوام برگردم اصفهان تو رو ببرم منم قبول کردم و کلی ذوقیدم که میرم دانشگاه همسری می بینم بعد شب که خوابید صبح بلند شد گفت نه نمی خواد بیای دانشگاه حدود ساعت ۱۱ راه بیفت به سمت شهرضا من اونجا سر فلکه شهررضا منتظرت می مونم که دیگه نخوام مسافت شهررضا تا اصفهان دوباره بیام بعد گفتم خوب چرا نیام دانشگاه گفت خوب اینطوری بهتره
بیای اونجا تا ۱۱ حوصلت سر میره
فکر کنم شب قبلش حتما خواب دیده رفتم دانشگاه و احیانا بنده یه سوتی چیزی دادم و آبروی همسری بردمو واسه همین منصرف شد
البته بی راه هم فکر نکرده بود حالا میگم چه سوتی دادم خلاصه همسری رفت و منم تصمیم گرفتم یه ناهار برای تو راهمون درست کنم که دیدم هیچی تو خونه نداریمآخه من وقتی قرار باشه برم مسافرت دیگه چیزی نمی خرم و این میشه که با قحطی مواجه میشم خلاصه شال و کلاه کردم و رفتیم سیب زمینی و سوسیس خریدم و ناهار درست کردم بعدم رفتم ترمینال که برم به سمت شهررضا وای تو تاکسی که نشسته بودم هی بوی این سیب زمینی و سوسی بلند می شد و من هم
خلاصه رفتم و همسری دیدم و حرکت کردیم به سمت شیراز حال داشته باشید سوتی که دادم
وقتی نگه داشتیم برای ناهار من ظرف غذا را که برداشتم دیدم ای دل غافل تمام روغن هاش ریخته تو پلاستیک و دیگه حتما خودتون تا آخر خط خوندید حالا فکر کنید این افتضاح می خواستم تو دانشگاه همسری در بیارم دیگه بعد از این دانشجوهاش دو زار روش حساب نمی کردندخلاصه سر راه رفتیم پاسارگاد و نقش رستم دیدیم و من خیلی لذت بردم راستش تو نقش رستم که بودیم اون سکوت و ابهت کوهها با صدای پرنده ها یه آرامش خاصی بهم می داد و خیلی اونجا رو دوست داشتم
دیگه بعدشم رسیدیم خونه عمه همسری و
اما این چند روز که اونجا بودیم این جاها را دیدیم
باغ ارم به همراه پسر عمه و دختر عمه همسری که همسری و پسر عمش کلی شیطونی کردند که من دیگه کم مونده بود غش کنم از خنده بعدش رفتیم حافظیه که انقدر شلوغ بود فقط می شد آدم ببینی شبش هم خونه عمش مهمونی بود که تقریبا کل خانواده همسری که در شیراز هستند اومده بودند اونجا
فرداش یعنی روز پنج شنبه صبح رفتیم بازار ناهار خونه یکی دیگه از عمه هاش بودیم و عصرشم دوباره با همون دختر عمه و پسر عمه و دو تا دیگه از دختر عمه هاش رفتیم مجتمع ستاره راستشمن بین این سه تا دختر عمه ای که همسری داری با یکیشون رابطم خیلی خوبه و کلی با هم می گفتیم و می خندیدم وای رفتیم اون شهر بازی که توی ستاره بود بقدری شلوغ کردیم و شیطنت که کم مونده بود بندازنمون بیرون سوار این هواپیما شدم که تصاویر سه بعدی نشون میده دیگه من از بس خندیدم و جیغ زدم بیرون که اومدیم از چشمام داشت اشک می اومد بعدشم رفتیم بولینگ بازی کردیم که آقا من هر چی می انداختم برای دل خوشیم یکیش هم به هدف نمی خورد که حتی یه دونه از اون (چی بهش میگن) بندازه امادقیقه آخر که دیگه داشت وقتمون تموم می شد یه دونه انداختم که همشونو ریخت دیگه کلا از خود بی خود شدم و پریدم بغل همسری و
ولی حسابی اونجا بهم خوش گذشت
دیگه جاهای دیگه ای که رفتیم ارگ کریم خان بود و بازار وکیل راستش این چند روز هی می خواستم با نونو قرار بذارم که نمی شد حالا خود نونو تو وبلاگش همه اتفاق ها رو کلی با مزه تعریف کرده من برای این که این پست خیلی طولانی نشه اونا رو تعریف نمی کنم و می ذارم اون روز آخر تعریف می کنم که بنده جقد حرص خوردم
روز یکشنبه بود که فردا صبح می خواستیم راه بیفتیم به سمت اصفهان دیگه کلی با نونو اس ام اس بازی اون روز بعد از ظهر خونه یکی از عمه هاش بودیم و من مبایلم تو اتاق بود و اصلا نمی فهمیدم نونو طفلک هی داره زنگ میزنه و اس میده راستشو بگو نونو چقد فحشم دادی
دیگه آخر شب فهمیدم که اس دادم به نونو که یعنی فردا نمی تونی بیای؟؟؟؟
که مطمئن بودم الان داره خواب پادشاه دومم می بینه
دیگه ما هم رفتیم خونه و خوابیدم که صبح با صدای زنگ اس ام اس بیدار شدم که نونو بود که ساعت ۸:۳۰ اس داد که من دارم میرم بیرون تا ۱۲می تونم بیرون باشم اگه تا اون موقع خواستید برید بیرون خبرم کنید تا بیام
و بنده به یکی از کارهای سخت دنیا که همانا بیدار کردن همسری از خواب ناز بود
مشغول شدم و به هول و قوه الهی تونستم ساعت ۱۰ بیدارش کنم دیگه جونم براتون بگه که تا حاضر شدیم و راه افتادیم و هر دفعه یه چیزی پیش می اومد که نمی تونستیم راه بیفتیم و من حرص می خوردم ساعت حدود ۱۱:۳۰ موفق به دیدار نونو خانوم شدم
البته اول از تو ماشین زیارتش کردم و هی به همسری می گفتم نگه دار خودشه نگه دار دیگه
همسری هم می گفت بابا جا پارک نیست بذار برم جلو خلاصه جلوتر نگه داشت و بنده سر از پا نمی شناختم که رفتم دیدمش و به قول نونو مثل این عاشقا به سمت هم حرکت کردیم
وای عزیزم چقدر حس خوبی داشتم که نمی تونم توصیفش کنم
یه کوچولو حرف زدیم و در همون فرصت کم هم یه خورده غیبت کردیم
و نونو خانوم زحمت کشیده بود یه ساک پر از هدیه که عبارت بود از یه بلوز خوشمل
یه دونه مجسمه خیلی ناناز (عکساشونو می ذارم) و دو تا کتاب رمان و نانا خان هم از طرف خودش کتاب ایران باستان به همسری من داد
دستت درد نکنه عزیزم شرمنده کردی دیگه با هر سختی بود خداحافظی کردیم و تا نشستم تو ماشین همسری گفت خوب می گفتی وایسه برسونیمش بنده خدا از صبح معطل ما شده دیگه منم نذاشتم حرف همسری تموم بشه زنگ زدم به نونو که همون جا وایسا که اومدیم
دوباره ذوقیدم که می تونم چند دقیقه دیگه ببنمش دیگه سوار ماشین شد و تا کوچشون کلی گفتیم و خندیدیم و دوباره مجبور به خداحافظی شدیم.بعد از رفتنش حس خیلی خیلی خوبی داشتم و خنده رو لبم بود و به همسری گفتم اگه می رفتیم و نمی دیدمش حسابی دلم می سوخت و خوشی های شیراز بهم نمی چسبید دیگه همسری هم گفت هر موقع اومدیم شیراز بیا ببینش
دیگه بعدشم رفتیم تخت جمشید که اونجا هم کلی لذت بردم و پیش به سوی اصفهان
تابلو نوشت: از شیراز یه تابلو خریدم برای خونه اولش که کلی به همسری هی گفتم بالا بزن پایین بزن بیارش اینو نه اونجا نه اونورتر دیگه قشنگ کفریش کردم بعد که تابلو زدیم حس کردم زیاد به خونم نمیاد(البته خود تابلو خیلی قشنگه ها ولی رنگش به صورتی نمیاد) ولی جرات نداشتم بگم چون ترسیدم اون تابلو برداره و عکس منو به همراه یه ربان مشکی بزنه جای تابلو
گوپی نوشت : دوباره ۹ تا بچه دیگه دنیا آورد
سزارین نوشت : یکی از بچه ها از صبح گیر کرده بود به بدن گوپی مادر و بیرون نمی اومد ساعت ۶ که همسری اومد بهش گفتم و اونم دست به کار شد و عمل سزارین انجام داد بعدشم کلی ذوق کرد به هر کس زنگ می زد می گفت امروز عمل سزارین انجام دادم و مادر و بچه هر دو سالم هستند فکر کنم بره شغلشو عوض کنه
پارتی نوشت : نمردیم و در طول عمر با برکتمون یه پارتی دعوت شدیم امشب تولد پسر عمومه و می خواد پارتی بگیره بریم ببینیم هی پارتی پارتی می کنند چیه
مهمون نوشت : فردا برای ناهار مهمون دارم انشالله این دفعه هم به خیر و خوشی تموم شه
امتحان نوشت : ۱ ماه دیگه امتحانه و من اصلا لای کتابها را باز نکردم
نونو نوشت : نونو جون ببخشید اگه یکم نامرتب بودم به خدا از صبح انقد حرص خورده بودم که اصلا حال و حوصله بزک دوزک نداشتم
عکس ها : بلوزی که نونو جون داده ***
مجسمه ای که نونو جون داده ***
سلام سلام صد تا سلام
خوبید خوشید سلامتید چه خبرا من نبودم چند وقتی همه غوغا کردند ها
خوب بریم که خیلی حرف دارم و البته کلی کار
خوب اول بگم از همدان که حسابی بهم خوش گذشت و مهمتر از همه این که تونستم یکی از دوستای وبلاگیم یعنی خرزنه را برای اولین بار ببینم چهارشنبه هفته گذشته ساعت 6 وای مثل این دوست دختر دوست پسرا هست واسه اولین بار می خوان همدیگرو ببین دل تو دلم نبود
خلاصه من ساعت 6 رفتم و خرزنه جون ساعت 6:15 البته خوب راش نسبت به من یکم دور بود خلاصه که واییی چقدر خانوم و دوست داشتنی همون دقیقه اول که دیدمش خیلی باهاش احساس راحتی کردم و انگار نه انگار که همین الان دیدمش انگار که 100 ساله می شناسمش خلاصه زحمت کشید یه بستنی خوشمزه
مهمونم کرد بعدم رفتیم یه کم قدم زدیم و کلی گفتیم و خندیدم و درد دل کردیم
تا دیگه همسریش کارش تموم شد و با هم رفتند و من خیلی دوستش دارم الان و از این به بعد هر دفعه برم همدان حتما بهش سر میزنم
بعدشم تو راه برگشت به خونه یه دسته گل میخک برای مامانم خریدم و رفتم خونه بهش دادم
من همینطوریم دیگه یه دفعه جو یه کاری میگیرتم که باید انجامش بدم
دیگه چند روزی که اونجا بودم خیلی بهم خوش گذشت
اما همین طور که نگین می شناسید که هر جا بره باید یه سوتی ده این دفعه یه سوتی خیلی خیلی خفن دادم
آقا خونه مامان بزرگم ودیم که من به همسری اس ام اس دادم که اگه ندا(یکی از دوستای صمیمیم) خونه زنگ زد نگو من همدانم وقت نکردم برم ببینمش ممکنه ناراحت بشه آقا به جای اینکه برای همسری بفرستم فرستادمش برای همون نداالبته وسط راه فهمیدم و کنسل کردم اما فکر کنم رفته باشه یعنی بدبخت عالم شدم
حالا چرا نمی خواستم ببینمش آخه گفته بود براش ار اصفهان یه چیزی بگیرم هر موقع رفتم همدان براش ببرم منم خوب یه دفعه تصمیم گرفتم برم همدان نرسیدم برم اون چیزی که می خواست بخرم گفتم حالا یه موقع فکر نکنه نخواستم براش بگیرم و اینا مثلا اومدم خراب نکنم که اگه اس ام اس بهش رسیده باشه گند زدم
از اون موقع هم جرات نکردم زنگ بزنم بهش
به نظرتون آیا من بدبخت شدم یا خیر؟؟؟
خوب اینم از سوتی نگین بانو
بد یه اتفاق بامزه آقا از بس من راه رفت هی غر غر کردم که وای مردم تو اوتوبوس کمرم درد گرفت و اینا بنده خدا بابام که رفته بود برام بلیط بگیره از این VIP ها گرفته بود که گویا تازه سرویس هاشو برای همدان گذاشتند چون قبلا من چند بار پرسیده بودم نداشت خلاصه وقتی می خواستم سوار بشم طبق معمول همیشه چشمام اشکی بود رفتم بالا شماره صندلی منم از این های بود که تک صدلی هستند که دیدم یه پسر جوان نشسته با همون بغضگفتم :آقا شماره صندلی شما چنده؟؟
اونم خیلی مودب بود گفت : مال من 4 هستش ولی اونجا کنار یه خانوم باید بشینمم اگه اشکال نداره شما اونجا بشین منم رفتم نشستم صندلی شماره 4 و داشتم دوباره گریه می کردم (بچه ننه خودتی هااا) که دیدم دوباره آقاهه دولا شده میگه خانوم اگه ناراحتید اینجا، بشینید سر جای خودتون من یه جا دیگه رو پیدا می کنم
طفلک فکر کرده بود من برای جام دارم گریه می کنم
خوب اینم از این
دیروز همسری داشت ارگ می زد برام و منم جو گیر شدم براش می خوندم و می رقصیدماین همسری هم جو هومن خلعتبری گرفته بودش می گفت اینطوری بخون اونطوی بخون و از این حرفا که یه دفعه دیدیم در می زنن من که سکته کردم
گفتم حتما همسایه ها اومدم سر وقتمون
که دیدم نه خیر مادر همسری بود اومده بود بهمون سر بزنه
خلاصه بد از این که رفت دوباره همسری زد و من خوندم
خلاصه امروز صبح رفتم تو بالکن دیدم خبری از اون کبوتر که اومده بود تخم گذاشته بود نیست یعنی تخمش هم نبود در حالیکه تازه جمعه تخم گذاشته بود حالا من چند تا احتمال میدم شما بگید کدومش درسته
1- دیروز که داشتیم با همسری می خوندیم کبوتره با خودش گفته اینجا دیوونه خونه هستش تخمشو برداشته و در رفته
2- به خاطر صدای زیبای من کبوترسقوط کرده پایین و تخمش هم افتاده روش
3- باز هم به خاطر صدای زیبای من جوجه کبوتر دو روزه از تخم اومده بیرون و با مامانش زمانی که ما خواب بودیم پا به فرار گذاشتند
حالا اینو تعریف کردم خدا به دادم برسه با نونو
فعلا که سر گوپی ها حسابی توپش از دستم پره خوب اخه نونو جان عزیز دلم
من چکار کنم که اون گوپی قد و قوارش کوچیکه ولی همزمان می تونه سه تا ماده رو ساپورت کنه هان؟
خوب امشب یه برنامه سورپرایز برای همسری دارم برم که کلی کار دارم بعدا میام تعریف می کنم که چکار می خواستم بکنم
اینم از ایمیل هام
البته یه کم دیره برای این ایمیل اما خوب جالبه
از کجا چه خبر ؟
..............
ساعت چنده ؟
جدید یا قدیم ؟
به مدت 6 ماه این جمله رو همه خواهیم شنید
...............
یارو صبح با اهل بیتش اومده بودن خونمون عید دیدنی تا ظهر داشتن شیرینی و اجیل و میوه میخوردن. بابای بدبخته ما هم یه تارف زد که ناهار هم در خدمت باشیم اونا هم گفتن باشه دیگه چی کار کنیم!!! خلاصه ناهارشونم خوردم عصر رفتنی کیفه دخترش جا موند زنگ زدیم گفتیم بیاین ببرید دیدیم شب دوباره با ایل و طایفش اومدن واسه شام
...............
آقا جاده ها به شمال بسته ست از ترافیک... پروازا به جنوب تموم شده... ارمنستان مرزشو بسته از هجوم مسافر... کشورای همسایه کلا پر شدن... آسیای شرقیم که قُرق ایرونیا شده... من موندم اینا میخوان برگردن مملکت جا میشن؟
...............
رفتم شلوار جین بخرم، اولی رو پرو کردم یه نمه تنگ بود. فروشنده گفت: یه نمه بپوشی جا باز میکنه! دومی رو پوشیدم یه نمه گشاد بود. فروشنده گفت: چیزی نیست یه نمه آب بخوره تنگ میشه
...............
سال 12 ماه خونه هم نمیریم، اونوقت عید که میشه صبح یه سری پا میشن میان خونمون غروبش ما میریم خونشون
سلام سلام دوست جونی ها
سلام گرم منو از همدان پذیرا باشید درست شنیدید دیشب من در یک حرکت غافل گیر کننده اومدم همدان
واییییی که قیافه مامانم دیدن داشت از تعجب تو رختخواب
آخه به هیچ کس نگفته بودم دارم میام.خواهرم هم که دیگه هیچی
خوب والا عرضم به حضورتون دیشب اگه جغد خوابید منم خوابیدم نمی دونم تو اتوبوس که نشسته بودم صندلیم انقدر نا فرم بود حالا یعنی همسفر هم بود که سرویس هاش همه جدیده خلاصه این دختره که کنارم بودم هم مزید علت شد
بعد کلی کلنجار رفتن با خودم حدود ساعت 2 شب بود که داشت خوابم می برد یه دفعه دیدم صدای خش خش میاد
خانم گرسنش شده بود داشت شکلات می خورد
آخه خواستم بگم تو الان تو خونه هم بودی می خوردی
بعد دوباره داشت خوابم می برد دیدم چقدر پاهام سنگین شده بود
بله خانوم احساس صمیمیت کرده بود با من پاهاشو گذاشته بود رو پام
بیدارش کردم گفتم ببخشید میشه پاتو از رو پام برداری میگه وای ببخشید حواسم نبود
خلاصه دیشب شاید فقط 1 ساعت خوابیدم دیگه ساعت 6 هم رسیدم همدان و بعد که مامانمو دیدم نشستیم تعریف فقط ساعت 8 خوابیدم که 9 هم این آجی شیطونم بیدارم کرد
خلاصه دیشب همینطوری بیدار که بودم یاد همسترم افتادم که پارسال قبل عروسیم مرد خیلی دوستش داشتم اسمش ممول بود واسه همین تصمیم گرفتم عکساشو بذارم تا شما هم ببینیدش
می بینید بچم چه ژست هایی میگرفت
هنوز چندتایی نظر تایید نشده مونده میام حتما پیشتون