عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

خواستگاری از نگین بانو1

سلام سلام به همه دوست جونی های ناز و گل خودم

اول بذارید یه دعوای اساسی با بعضی ها بکنمشکلک های ِ هلن

یعنی چی؟شماها خجالت نمی کشید؟ فردا پس فردا وقت بچه آوردنتونه هنوزم از دندون پزشکی می ترسید؟ من به خاطر شماها رفتم پیش مرگ شدم و دندونم کشیدم ببینم درد داره یا نه بعدش اومدم با هزار بدبختی تعریف کردم که نه ترس نداره و هیچی نیست بعد شماها می گید نه نمی ریم می ذاریم همینطوری بمونه؟

واقعا که 

آخیی خیالم راحت شد حالا بریم سر خواستگاری از من سعی می کنم تا حد امکان خلاصه بگم که خستتون نکنم

جونم براتون بگه که من در زمان جاهلیت خودشِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے یعنی همان دوران چرت راهنمایی و دبیرستان از همسری که اون موقع ها پسر عمم بود خوشم می اومد. اما از اونجایی که خیلی تو دار هستم برزو نمی دادم البته می دیدم اون هم بهم محبت می کرد ولی خوب وقتی با رفتارهایی که با دیگران داشت مقایسش می کردم می دیدم که این با همه همینطوره پس حس خاصی به من نداره بعد زمزمه ها شروع شد که می خواد بره خارج از کشور درس بخونه این شد که مطمئن شدم از من خوشش نمیاد و از طرفی منم که عمرا خارج برو باشم اینه که سعی کردم کلا بی خیالش بشم بعدشم که پسر عمم از خالم خواستگاری کرد تقریبا رفت و آمدهامون بیشتر شد و به خاطر خالم ما زیاد می اومدیم اصفهان تا این دو کبوتر عاشق بیشتر با خلقیات هم آشنا بشن دیگه این، وقتی بود که من هیچ حسی به همسری نداشتم و واقعا به دید پسر عمه بهش نگاه می کردم  خوب وقتی خالم و پسر عمم با هم می خواستن بیرون اصرار پشت اصرار که شماها هم بیاین ما تنهایی حوصلمون سر میره از س دوتایی با هم رفتیم بیرون و اینا این شد که من و همسری هم همیشه باهاشون می رفتیم و از اونجایی که می خواستیم اونا راحت باشن  با فاصله ازشون راه می رفتیم

ولی خیلی عادی بودیم  جوری کنارش راه می رفتم که انگار دارم با برادرم راه میرم خلاصه سه سالی اینطوری شد و تا زد و عروسی خالم شد و اونا اومدند همدان 

بعد از عروسی خالم به کنایه از این ور و اونور می شندیم که عروس بعدی نگینه و فلانی بهت نظر داره و ...  خیلی موقع ها خیلی صریح و رک بهشون می گفتم بین من و ... هیچ رابطه ای نیست و اما خوب بقیه می گفتند نه نگاهش به تو یه چیز دیگست چقدر توی عروسی هواتو داشت و ... و می دونم باور نمی کنید چون خودمم الان که بهش فکر می کنم باورم نمیشه ولی همه این حرفا حتی باعث نشد که من دوباره بهش فکر کنم چون کلا بی خیالش بودم و از طرفی اصلا به فکر ازدواج و اینا نبودم  و خوب شاید یه موضوع دیگه هم این بود که تو خونواده مادری من (منظورم دایی ها و خاله ها و عمه های مامانم هستند) کلا خیلی رو روابط دختر و پسر حساس هتند و مثلا امکان نداشتند یه دختر و پسر از خونوادشون اینطور که من و همسری با هم شوخی می کردیم و می خندیدیم با هم حرف بزنندواسه همین با خودم می گفتند اینا چون از این چیزا ندیدند واسشون تعجب آوره(خدا رو شکر که مامان و خاله های خودم به اونا نرفته بودند)شِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے

تا اینکه سال 87 عید که خالم اینا اومدند همدان اونم باهاشون بلند شد اومد خوب این خیلی عجیب بود چون اولا تنها اومده بود و مهمتر از همه اینکه اون سال عید هم مامان و باباش رفته بودند شیراز و این همسری خیلی شیراز دوست داشت و با خونواده پدریش خیلی خوب بود چون تقریبا همه هم سن و سالش بودند  دوباره باز هر کی تا منو میدید می پرسید: ... برای چی اومده چرا نرفته شیراز و ... منم می گفتم وااا خوب به من چه اومده به داییش سر بزنه و از این جور حرفا تا اینکه یه شب که خونمون بود مامان و بابام رفتند خوابیدن و من و اون اصلا خوابمون نمی اومد واسه همین رفتیم تو یه اتاق نشستیم با هم حرف زدن  من احمق که اصلا تو باغ نبودم از همه چی براش گفتم از محیط کارم این که چطور یکی از همکارامون برگشته به دروغ گفته فلانی(یعنی من) نامزدشم و اون حلقه ای که می بنید دستشه حلقه ای که من بهش دادم (چون بی خیال ازدواج بودم همیشه حلقه می انداختم دستم که کسی مزاحمم نشه)  و من چطور رفتم طرفو شستم گذاشتم کنار  ((الهی بمیرم براش فکر کن چه حالی شده وقتی من این چیزا رو می گفتم)) 

اونم خوب یه سری تعریف کرد اینکه کارش تو دانشگاه چیه و چطور باید از این ادمها هرزه دوری کرد و دو روز بعد بلند شد رفت شیراز

خوب فعلا تا اینجا داشته باشید بقیشم میام تعریف می کنم چون هم ظهر مامان و برادر همسری قراره ناهار بیان اینجا

و هم اینکه پست خیلی براتون خسته کننده نباشه

 تا بعد منتظر بقیه ماجرا باشید


سر به راه نوشت : دیدید نگین بانو چقدر سر به راه بود

نونو نوشت: چه عجب قدم رنجه فرمودید تشریف آوردید

نظرات 32 + ارسال نظر
سارا از ساری 1390/06/17 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام نگین جان خوبی.ما از داستان خواستگاری خیلی خوشمان می اید زودتر بیا بقیشو بگومهمونی خوبی داشته باشی عزیز

چشم

واااااااااااای نگین تو کلا تخصصت حرص در اوردن ها!

من منتظرم تا بقیه اش رو بگی

نمیشه که همینطوری همه چیز صاف و ساده بهت بگن باید یکم حرص بخوری

سودا 1390/06/17 ساعت 01:33 ب.ظ

بمیرم واسه بچم که اینقدر سر به راهه
نگین اولشو که خوندم فک کردم الان کسی پیدا شده که خواستگاری کنه غافل از اینکه تو شوهر کردی....

می بینی چدر سر به راهم دختر به من میگن
چشم همسریم روشن

نگار 1390/06/17 ساعت 01:40 ب.ظ

چشمم روشن. خجالت نمیکشیدی به نامحرم نگاه میکردی!!!!! تازه از اون بدتر!!!!! توی یه اتاق با هم حرف زدین!!!! هَــــــــــــــــــــــی وای مــــــــــــــن

یادته چقد بت گفتم تو آخر با همسری ازدواج میکنی!!!! گفتی نه!!!!

نگار خانوم چرا مثل قدما رفتار می کنی
نه من یادم نمیاد

اطلس 1390/06/17 ساعت 01:52 ب.ظ http://www.daky.blogfa.com

واقعا دختر خوبی هستی که زودی اومدی نوشتی زودی بیا بقیه اش

دختر بهار 1390/06/17 ساعت 02:06 ب.ظ http://ruze-asheghi.blogfa.com

منم مثه خودت کلا تو باغ نبودمخیلی باحال بودیاد خودم افتادم

تنها 1390/06/17 ساعت 02:50 ب.ظ





نونو...: 1390/06/17 ساعت 09:33 ب.ظ

بیها نظرمو تائید کن دختر ترشیده خواستگار ندیده...

کدوم نظر به غیر از این دیگه هیچی نبود که

mina 1390/06/17 ساعت 10:27 ب.ظ http://moj1364.blogfa.com

بله سر به راه بودی رفتی تو اتاق با پسر عمت حرف زدییییییییییییییییییییییییینشنیدی که میگن یه پسر و دختر تو اتاق تنها باشن نفر سوم شیطانه اونم اون موقعواه واه واه
اها راستی من دندونمو نکندمااا دکتره خودشو کشت که باید بکشی ولی من نذاشتماخرش گفت باشه اشکالی نداره بعدا حتما بیا بکشا منم تو دلم گفتم حتماااااااااااااااااااااااا

فرفره 1390/06/17 ساعت 11:12 ب.ظ

الهی چه بامزه:) ایشالا که همیشه در کنار هم خوشبخت باشید عزیز دلممم راستی وبت خیلی با مزه شده نگین بانووووو اقالب قبلی سنگین بود دیر باز میشد عسیسمممم

اخخخخخخخخخخخخخخخی
چقدر رومانتیک

نگین جون دعا کن ما هم یه شوهر خوبی اختیار کنیم و خوش بخت بشیم

شوهری با تمام خوصوصیات خووووووووووب

انشالله که خدا یه شوهر خوب با تمام خصوصیات خوب نصیبت کنه

رها 1390/06/18 ساعت 12:36 ق.ظ http://raha27.blogsky.com

آخی چه بامزه... منتظر بقیه اش هستم خانمی...

ای جونم
کلی منتشر بقیشیم
:)))))))

نانا 1390/06/18 ساعت 04:40 ق.ظ


عزیزم یاد اون روز سر ناهار افتادن واسم تعلیف کردی:ی
یادته ؟

آره عزیزم یادمهچقدر دوست دارم اون روز تکرار شه

نانا 1390/06/18 ساعت 04:42 ق.ظ

راستی قالب نو خیلی جیگر ه

سمیه 1390/06/18 ساعت 07:31 ق.ظ http://sheitonak102.blogfa

سلام همسری پسر عمت با خالت چرا اومده خاله شما کیه پسر عمه می باشد؟

دختر تو منم گیج کردی
ببین داداش همسری با خالم عروسی کرده پس در نتیجه من و خالم با هم جاری شدیم

بانو 1390/06/18 ساعت 03:32 ب.ظ http://ruzhaye-abrishami.blogfa.com

ای جانم سر به راهه مـــــــــن
قضیه داره جالب میشه هاااااا... بیا بگو بقیه شو...

نازی 1390/06/18 ساعت 04:10 ب.ظ http://nazi3700.blogfa.com

وای نگین جون یاد اون دوران خودم افتادم. اخه پسرعمه‌ منم عاشقم بود اما من به دلایلیییییییییییی گفتم نه با هزار تا دلیل. بعدشم دیگه هیچی عمه‌ اینام یه چند سالی با ما قهر بودن و بله دیگه... تا اینکه ازدواج کرد. همیشه دعا میکردم قبل از من ازدواج کنه و خوشبختانه عروسی من بچه‌اش تازه به دنیا اومده بود. و اینکه دیگه بعد از عروسیش روابط اونا با ما تقریبا بهتر شد.
چقدر تو دخمل نازنینی هستی و مثبتی که همه چیو راست به همسرت گفتی اول بسم ا.... افرین دخمل خوب

واااا دیگه خوب قهر کردن نداره عجباااا زور که نیست
خدارو شکر که الان دوباره روابطتون به حال قبل برگشته

مینا 1390/06/18 ساعت 05:47 ب.ظ http://setareye2nbalehdar.blogfa.com/

منتظر ادامه اشم

نگین کوچولو 1390/06/18 ساعت 07:54 ب.ظ

ااااااااا بابا خدارو خوش نمیاد ملتو میذاری تو خماری و میری نامردمن که اصلا خسته نشدم زود بیا بقیه شو بگو دخمل سر به راهم

sara 1390/06/18 ساعت 08:54 ب.ظ http://www.sara357.blogfa.com

زود بیا بقیشو بگووووو ....نری چند روز پیدات نشههههه

ستاره و نیاز 1390/06/18 ساعت 10:14 ب.ظ

سلام.خوبی؟چه خبر؟
وای چه رمانتیک.دلمان کشید

بهار 1390/06/18 ساعت 11:37 ب.ظ http://shott.blogfa.com

سلام بر نگین بانو..ارشیوتو خوندم..عاشخت شدم زندادش منم همدانیه...خیلی ماه...مثل خودت..بازم میام بهت سر میزنم..فدای تو

سلام بهار جون
مرسی خانمی که اومدی
خودت هم خوبی که زن داداشت خوب شده عزیز دلم

خرگوشی 1390/06/19 ساعت 12:35 ق.ظ http://rabbitbear.blogfa.com

ای جانم. پس کلا عشقولانه یازاری بوده ها. چه باحال خوب اون دوتا با هم میرفتن شما هم با هم حرف میزدی خو. شاید از هم خوشتون میومد

آخی چه خوبه که به هم رسیدید نگین. آخیییییییییی منم موخوام

همون بیرون رفتنا کار خودشو کرد بالاخره

المیرا 1390/06/19 ساعت 01:32 ق.ظ http://limonaz.blogfa.com

وای چه باحال

چه هیجان انگیز

سورمه 1390/06/19 ساعت 07:15 ق.ظ http://www.surmelina.blogfa.com

تو هم خیلی باحال بودی ها... آخر سادگی...الهی!
آخه با خودت نگفتی چرا اومده؟
منتظرم که زود بیای بقیش رو تعریف کنی عزیزم.

زیبا 1390/06/19 ساعت 07:43 ق.ظ

خوب بقیه اش تند تند تعریف کن

بیتا 1390/06/19 ساعت 09:19 ق.ظ http://songoflife.blogfa.com

بیا بگو بقیه اش رو دیگه نگین. دقیقا اون قسمت هیجان انگیز تو اتاقش که رسید قطع کردی

غزل 1390/06/19 ساعت 09:38 ق.ظ http://1362ghazaleomid.blogfa.com

باریکلا همسری و پشت کار !
خب می گفتی دیگر چه بعدش را بگو

الی 1390/06/19 ساعت 09:38 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

خوب بقیه اش
تا ته بگو ها سانسورم نکن

مهتاب 1390/06/19 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام.خوبی؟
چه باحال. منم همیشه حلقه دستمه. ازوقتی خودمو شناختم. وجالب اینجاست که بقیه چه فکرا می کنن.
چطور تونستی ازفکر همسری بیای بیرون؟؟؟؟؟؟
خداوکیلی جون مهتاب وقی باخالت وشوهرش میرفتین بیرون یهو یجوری نمیشدی؟وقتی باهمسریت تنها میشدیم فکرایی نمیومد توسرت؟
حتما وقتی بقیه ازتوجه ویژه همسری به تو می گفتن قند تودلت آب میشد نه؟

سلام عزیز دلم
آره والا حلقه خوب چیزیه آدم از شر مزاحمین نوامیس نجات میده
مهتاب جون من یکسال تموم رو خودم کار کردم به خودم می گفتم چیزی که نمیشه و مال تو نیست نمی تونی به زور بدست یاری چون من توی امر ازدواج خیلی به قسمت اعتقاد دارم
ببین رابطه من و اون خیلی صمیم بود با هم کلی می گفتیم و می خندیدیم شاید یه وقتهایی شیطون قلقلکم می داد که بهش فکر کن ولی جوی خودمو می گرفتم و می گفتم من با کلی بدبختی تونستم از ذهنم پاکش کنم واسه همین فکرمو سریع عوض می کردم
نه واقعیت اینه که قند تو دلم آب نمی شد عصبی می شدم دوست نداشتم اسم کسی روم بذارن چون از نظر من قضیه تموم شده بود و حتی فکرشم نمی کردم یه روز عروسی کنم باهاش

باران 1390/06/19 ساعت 11:33 ق.ظ http://mydreams-2011.blogfa.com

آخییی!
راستس نگین دیروز یه اتفاقی افتاد ولی جون تو من نمیخواستم دختر داییمو اذیت کنم.مامانبزرگم گفت:
من اون زمان بایداسم...(مامانم)یه چیزی میذاشتم که با ن شروع بشه که با اسم خودم شبیه باشه.
مامانم فکر کرد گفت:آره مثلا نگین.
دختردایی:بازم نگین؟؟ مامانم:چیزی شده عمه جون؟دختردایی: نه عمه شما داشتین میگفتین. بعدش چپ چپ منو نگاه کرد
یعنی دارم برات باران خانوم!
حالا همه میگفتن اسم آینده اسم بچه دختر داییمو بذاریم نگین
نگین جون به من رمز ندادی عزیزم آگه میشه بده.
امیدوارم همیشه خوشبخت باشین!


وای دختر کلی خندیدم
فکر کنم اسم نگین برای دختر داییت شده سوهان روح
طفلک دلم براش می سوزه
من که فکر نکنم دختر داییت اسم بچشو نگین بذاره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد