عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

***

سلام دوست جونی ها 

خوبید؟خوش می گذره.Be Mineعزاداریهاتون قبول 

خوب من برگشتم.نه توی دریای همدان غرق شدم و نه تو کویر گم شدم  قابل توجه بعضی ها  

خوب بریم سراغ خاطرات 

سه شنبه : از صبح عذا گرفته بودم که چی درست کنم واسه شام که هم راحت باشه و هم موادشو تو خونه داشتم اخه تقریبا یخچالم این شکلی بود  که این غذا رو دیدم   سوفله

خلاصه دیدم شکر خدا همشو دارم پس کلی ذوقیدم و خیالم راحت شد پس شروع به جمع کردن چمدون کردم که یه دفعه یادم اومد که تولد خاله کوچیکمه که تو همدانه  

 واسه همین دیدم هیچی نگرفتم براش پس برای همین روانه بازار گشته و یک عدد تونیک نوک مدادی گرفتم البته اولش به قصد خالم رفتم داخل مغازه اما وقتی دیدمش یادم افتاد خودم هم برای روز عاشورا لباس تیره ندارم واسه همین برای خودم گرفتمش و اومدم بیرون و گفتم به خاله پول میدمچرا اینجوری نگام می کنید؟؟!!خوب چیزی براش پیدا نکردم 

بعد که اومدم خونه به خالم نشون دادم اونم گفت کاش برم واسه تولدش بگیرم خلاصه دوباره رفتیم همون مغازه و این یکی خالم هم به قصد کادو ی تولد رفت داخل و یه دونه از همون تونیک ها رو برای خودش گرفت اونم گفت کادو پول میدهمی بینید چه انسانهای فداکاری هستیم ماHappy Danceخلاصه برگشتیم و بقیه وسایل حاضر کردم و شامی که یاد گرفته بودمو درست کردم که بسیار خوشمزه شد.نازبانو جون دستت درد نکنه 

بعدشم هم دختر عمم اومد اخه اونم قرار بود با ما بیاد همدان و یه آزانس گرفتیم حالا فکر کنید 5 نمفر ادم با کلی چمدون و بار و بندیل یه پراید فرستاده بودند( چرا وقتی دو تا ماشین در خانه می باشد ما باید با اتوبوسSmileys به مسافرت بریم دللیشو البته می دونم نبود بنزین) خلاصه به زور در ماشین جا شده بودم تا ترمینال کلی خندیدیم طوری که دیگه راننده هم به حرفامون می خندید. به خالم گفتم الان راننده با خودش می گه این آپاچی ها خونه کی می خوان برن خراب بشنخدا به صاحبخونه رحم کنهخلاصه اینکه رسیدیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم و پیش به سوی سرزمین مادری 

 

 

چهارشنبه  

ساعت 5 رسیدیم و بابا جونیم اومد ترمینال دنبالمون. دوباره با همون فلاکت سوار ماشین بابا شدیم و اول خالم اینارو گذاشتیم خونشون بعد هم رفتیم خونه ما که دیدم مامان جونیم بیدار نشسته منتظر ما کلی بوسه و بغل بین من و مامی و مامی و همسری رد و بدل شدو بعد رفتیم گرفتیم خوابیدیم ساعت 9 بیدار شدیم و همسری را به زور بیدار نمودیم 23_34_4.gifو صبحانه خوردیم و پیش به سوی منزل خاله برای کمک در پختن نذری

همیشه پختن نذری خیلی دوست داشتم کلی کار هست و همه با کمک هم انجام می دهند بله همه نشسته بودند دور یه سفره و سیب زمینی خرد کرده و گوشت ها را پاک کرده و من هم کار سختی بر عهده داشتم یعنی  عکس گرفتندیگه تا عصر در گیر کارهای نذری بودیم شب هم آقایون تنبل برای اینکه صبح بتونند راحت بخوابند رفتند خونه ما و ما خانوم های محترم و زحمت کش هم تو خونه خاله خوابیدیم 

 

پنج شنبه : 

تا ظهر که داشتیم سیب زمینی سرخ می کردیم و ظرف های ناهار اماده می کردیم اخه کلی مهمون هم تو خونه داشتیم نزدیک ظهر هم غذاهارا پخش کردیم و منم اون لباس مذکور را که خریداری کرده بودم پوشیدم و خالم هم لباسشو پوشید و کلی مورد تحسین دیگران واقع شدیم 

و دیگه رفتیم ناهار خودمون خوردیم و من بیچاره اندازه یک کوه ظرف شستم جالب بود اولش که تازه داشتم می شستم همه می اومدن می گفتن بذار ما بشوریم و قسم و ایه که نمی ذارم بشوری منم هی می گفتم بابا ظرفا زیاده یه نفر نمی تونه بشوره هی تقسیمش می کنیم برید چند دقیقه دیگه بیاید.نشون به اون نشون دیگه من کسی به غیر از خودم و دختر خالم که داشتیم ظرف می شستیم و دو تا از خاله هام که داشتند ظرفهارو خشک می کردند ندیدیمخلاصه اندازه کل عمرم ظرف شستم و خسته و کوفته رفتم نشستم دیگه تا عصری اونجا بودیم بعدشم نخود نخود هر که رود خانه خود 

 

جمعه 

 

اتفاق خاصی نیفتاد همسری با بابم رفت بیرون و ما هم تو خونه بودیم هر چی نزدیک به شب می شد دلم می گرفت که باید دوباره جدا بشم نشسته بودم تو اتاق که دیدم مامانم پای گاز داره گریه می کنهمنم رفتم بغلش گریه کردم و کلی هی تا شب اشک ریختیم و دیگه وقت رفتن شد و ما باز هم همسری هم هی سعی می کرد دلداریمون بده دیگه رفتیم خونه مامان بزرگم تا خالم اینا رو هم سوار کنیم و بعدشم رفتیم ترمینال با این تفاوت که دیگه کسی تو ماشین نمی خندید 

 

دزد نوشت ..: اون دفعه که من از همدان می اومدم مثل اینکه بالشتمو تو اتوبوس جا گذاشته بودم و حواسم نبود این دفعه هم هر چی گشتم دیدم بالشمو پیدا نمی کنم بی خیالش شدم سوار اتوبوس که شدم یه دفعه دیدم همسری می گه این بالش که راننده گذاشته زیر باسنش چقدر روکشش مثل مال می مونه رفتم نگاه کردم دیدم نخیر دقیقا همون بالش ما هستش تازه فهمیدم که جا گذاشتم و کلی حرص خورم اخه یه بالش خیلی کوچولو بود و خیلی ناز جون می داد واسه مسافرت. 

همسری گفت میرم ازش می گیرمش  

منم گفتم :من دست به اون بالش نمی زنم خدا می دونه زیر باسنش چقدر .....Farting 

خلاصه تا برسیم هی چپ چپ به راننده نگاه کردم(البته اون منو نمی دید چون پشتش بهم بود  

نظرات 114 + ارسال نظر
غزل 1389/09/28 ساعت 10:34 ق.ظ http://1362ghazaleomid.blogfa.com

وای نگین جون چقدر دوری از مامان اینها سخته منکه دو سه ایستگه فاصله دارم دائم دلم پر می کشه برم اونجا چه برسه به تو ......
راستی میشه مثلا یه روز شما برید همدان زندگی کنید یا اونها بیان اصفهان ؟

آره عزیم واقعا سختهیه وقت هایی دوست داری مامانت پیشت باشه ولی...
والا امکان اینکه ما بریم همدان نیست چون همسری تمام کارش اینجاست و اگه بخوای بریم همدان باید از صفر شروع کنه
اما دارم دعا می کنم یه روزی مامانم اینا بتونند بیان اینجا

سیما 1389/09/28 ساعت 10:39 ق.ظ http://www.simaa.blogfa.com

سلام خوشحالم که بهت خوش گذشته من راستی یه سوال برام پیش امد همدان کجا اصفهان کجا چرا اینقدر دور !!!!

چه میشه کرد عشق دیگه

سپیده 1389/09/28 ساعت 11:06 ق.ظ http://hope-arezoham.persianblog.ir/

الهی همیشه خوش باشی خانومی ...
اول که داشتید نیرفتید سابی ذوق داشتید و سر به سر هم میذاشتید موقع برگشت هیچکدوم دلتون نبوده بیاینا ....
تونیکت هم مبارک خانومی

قربونت بشم
آره واقعا همینطور بود تو راه برگشت من و خالم داشتیم گریه می کردیم

سارا 1389/09/28 ساعت 11:17 ق.ظ http://www.abimeshki.blogfa.com

سلام نگین جون خوبی منم الان ۲ ماه و نیمه که مامان و ببام رو ندیدم باز تو خوبه پیش فامیلای خودتی من چی بگم که تنها و غریبم ولی سایت قشنگی داری امیدوارم خوشبخت بشی

الهی قربون دل تنگ تو بشم منفرقی نمی کنه آدم خونواده خودش یه چیز دیگه هستند

نونو...: 1389/09/28 ساعت 11:23 ق.ظ http://nana88nono.blogfa.com/

میگم نگین یه خرده واسه خودت خرید کن...


به دلم مونده یه بار بری بیرون بگی واسه آقائیت خرید کردی...(کاسه داغ تر از آش تشریف داریم...))

چه بد که نه غرق شدن نه گم شدن اون بعضیا

کاسه داغتر از آش همون ماه پیش رفتیم واسه همسری 100000 تومان دادیم کت و شلوار خریدیم کل خریدهای منو جمع کنن انقدر نمیشه
خدا به من خواهر شوهر نداد ولی تورو که داد

نونو...: 1389/09/28 ساعت 11:25 ق.ظ http://nana88nono.blogfa.com/

دختر مگه دلت درد میکنه اشک مامیت رو در میاری...


نگین جونم میای خونه من یه چند هزار ظرف نشسته دارم بشوری...

برم بالشتت رو ازش بگیرم...

بابا به خدا من اشکشو در نیاوردم خوش گریه کرد منم رفتم بغلش بیشتر گریه کردیم
ظرفاتو هم نگه دار بیشتر بشه دیگه من کمتر از صد هزارتا ظرف نمی شورم برام افت داره
برو بگیر یادگاری از من بذار زیر سرت

وای چه غذای خوشمزه ای
حتماً درستش می کنم
خوش باشی
بوس بوسی

خیلی خوشمزه هستش حتما درست کن

نونو...: 1389/09/28 ساعت 11:26 ق.ظ http://nana88nono.blogfa.com/

بیها نظلامو تاهید کن...

تاهید شدی

باران 1389/09/28 ساعت 11:27 ق.ظ http://dailymemoirs.blogfa.com

پس حسابی خوش گذشته خانمی
تونیکت هم مبارک باشه
به شادی بپوشی مهلبونم

ممنون دوست عزیزم

المیرا 1389/09/28 ساعت 11:30 ق.ظ http://limonaz.blogfa.com

وای نگین مردم از خنده.دلتنگیتم حس میکنم ومیدونم خیلی سخته.

اون بالشتتم که معلوم نیست چه اتفاقاتی روش افتاده.اگه میزاشتی زیره سرت همه موهات میریخت.

وایی راست میگی هااااا به اینجاش فکر نکردم

شقایق و حبیبی 1389/09/28 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام قربونت بشم من الهی .خوبی فدایه تو بشم نگیننننننننننننننننن جونمممممممممممممممم ای من قربونت برم با این خشکل تعریف کردنت خانمیییییییییییییییییییییی مردم از خنده سره قضیه بالشته . چه پرو من جاتون بودم .موقع پیاده شدن به رانندهه می گفتم بد نگذره باسن گرامی خوب جاشونو گرم و نرم هست یا نه
وایییی نگینی راست م یگی همیشه ادم هرجا می خواد بره رفتنش خوبه اما برگشتنش سخته و غم ناک .ان شاللهیه جوری شه مامان و بابائیت برایه همیشه بیان اصفهان زندگی کنند گلم.راستی مگه خوار و یا برادر تمدرسه ای داری .چرا مامانیت نمی یاد اصفهان بهتون سر بزنه گلممممممممممممم
تو جیگرو هه منی هاااااااااااااااااااااااااااااااااا

باور کن هر موقع کله کچل راننده از پشت صندلی می دیدم کلی حرص می خوردماونوقت حالا فکر کن تو اون لحظات سرم مونده بودم کجا بذارم
عزیزکم من یه خواهر دارم که دانشجو هستش و تو خونه واسه همین مامان میگه اگه ول کنم بیام اینم از درس هاش باز میشهحالا گفته تو دی یا بهمن میاد.خدا کنه بیاد
منم امیدوارم روزی بشه بابا و مامانم بیان اینجا دیگه غمی ندارم
تــــــــــو عــــــــــــــــســــــــــــــــــــل منی

نونو...: 1389/09/28 ساعت 12:52 ب.ظ http://nana88nono.blogfa.com/

من و خواهر شوهرواسه چی باهام دعوا میکنی...(خواهر شوهر===دعوا...)



اون بالشت هم برا خودت...


قلم پای خود را میشکنیم اگه به اینجا بیاییم...

خوب دیگه دعوا می کنم چون :خواهر شوهر==== دعوا
حالا اگه خواستی تعارف نکن ها میرم برات می گیرمش
راست میگینه تو رو خدا نشکن پاتو

نونو...: 1389/09/28 ساعت 12:53 ب.ظ http://nana88nono.blogfa.com/



باز اومدم...

ببین پام سالمه...


به به نونو خانوم از این طرفا صفا اوردید
ماشالله هزار ماشالله چه پای محکمی داری

نونو...: 1389/09/28 ساعت 12:59 ب.ظ http://nana88nono.blogfa.com/

به کوری چشم بعضیا بازم میام...۰(منظور دشمن میباشد... شما که دشمن بنده نیستی...)

بیا عزیزم ایشالله که چشم دشمنامون بترکه

نگی 1389/09/28 ساعت 01:10 ب.ظ http://dotabarayeham.blogsky.com/

نذرتون قبول باشه.. حتما تونیکه خیلی خوشگل بوده که جفتتون پشیمون شدین و واسه خودتون گرفتینش
منم طاقت دیدن گریه مامانمو ندارم.. تا ببینم گریه می کنه

دقیقا همینطوره

نیلوفر 1389/09/28 ساعت 01:14 ب.ظ http://Nilo0ofar.mihanblog.com

آخی نازی چقدر سخته دور از مامان
چقدر تو و خاله ات از خود گذشته این!!! شرمنده کردین اون یکی خاله رو با کادو هاتون!!!!
منم بودم عمراً دیگه به اون بالشه نگاه هم نمی کردم!!!!

آره عزیزم خیلی سخته
قرار یه تندیس از من و خالم بسازن به عنوان انسانهای فداکار بذارند وسط شهر

بانو 1389/09/28 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.banoooomir.blogfa.com/

قبول باشه کدبانو عروس
خب دیگه اون دیده جا مونده گذاشته زیر باسن مبارکش وقتی میبینه روش راحته کلی دعات میکنه عزیزم

می خوام دعا نکنهمن بالشتمو می خوام

نقلک 1389/09/28 ساعت 01:48 ب.ظ http://www.pishimooshi.mihanblog.com

وای ترکیدم از خنده هم بابت لباس هم بابت بالشت خیلی باحال بود
اما لحظه جدائی واقعا سخت است منم هر وقت مامان بابام میاند میخواهند برند کلی غمگینم و گریه میکنم

آره جدایی خیلی سخته

عسل 1389/09/28 ساعت 01:58 ب.ظ http://ghasedak26.persianblog.ir

واییییییییییییی اههههههههههههههههه
خوب شد نرفتید بالشتو پس بگیرید

عمرا این کار نمی کردم

سولماز 1389/09/28 ساعت 02:06 ب.ظ http://20124.blogfa.com

سلام من یه نظر گذاشتم نمی دونم ثبت شده یا نه

نه عزیزم چیزی نذاشته بودی

ای جانم
رسیدن بخیر
حال میکنی نگینی خانم همش در سفری
چقد میری ولایت
بابا بشین تو خونه
چی خریدی؟
آخه تو همیشه در حال خرید کردنی


سلامت باشی
بابا ماهی یه بار میرم خیلیه؟؟
الان تو خونه نشستم
یه دونه تونیک
کی من همیشه خرید کردم

سپیده (باران عشق) 1389/09/28 ساعت 04:19 ب.ظ

رسیدن به خیر عروس خانم گل گلاب
نذری اتون قبول باشه خانمی
چقدر بده انقدر به مامانت وابسته ای!!! چون هم تو و هم اون متحمل غصه خوردن های زیادی میشین!

مرسی عزیزم
قربونت برم انشاالله
وابسته نیستسم تا حالا از هم دور نشده بودیم

nazi 1389/09/28 ساعت 06:06 ب.ظ

بالشتت باسنی شد ...
چقدر ناراحت کننده
انقدر دوست دارم منم غذا درست کنم بزارم ولی این روزا اصلا" وقت ندارم ایشالا رفتیم خونه خودمون هی فرت فرت غذا می پزم عکس می گیرم می زارم ... خوبه ؟؟
دوری خیلی سخته ... خدا صبرت بده
خدا به من و مامانم هم صبر بده

منتظرت می میونیم عزیزکم

فنچ 1389/09/28 ساعت 08:30 ب.ظ http://baghe-ma.blogsky.com

منم خیلی خودمو کنترل کردم که بغضم نترکه... ایشالله مامان و باباهامون هرجا هستن سالم و سرحال باشن. ما هم می سازیم با دوریشون. زندگی همینه. شاید یه چند سال دیگه بریم اون سر دنیا...

تو حداقل منو درک می کنی

رعنایی 1389/09/28 ساعت 09:33 ب.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

سلام عزیزم... گل من چطوره؟ یانگوم من چطوره؟ همدان خوش گذشت؟ عسیسم جای مامانتینا هم خالی... الهی ی ی ی ی
راستی خوفه تفلد خاله ات بودااااا
نگین جونی راستی میگمااا اون بالشه کلی خندیدم واقعن ؟ گذاشته بود زیرش؟

نگین جونی تشلیف بیارید کلبه ی ما عکس نامزدیمون رو ببینید
بووووس

سلام رعنا جونم خیلی ممنون عزیزم
آره دیگه شد به نام خاله به کام ما
اره بدجنس

ساراوسعید 1389/09/28 ساعت 10:39 ب.ظ

درکت می کنم گلم.
منم باکلی ذوق و کرکر و خنده میرم ترمینال ولی موقع برگشت....
گریه های مامان هم واسم صحنه ی آشناییه.
3ماهه مامانمو ندیدم..........................
لباس هم مبارکت باشه گلم.
مواظب عقشت باش.

از همدردیت ممنونم عزیزم

رها 1389/09/28 ساعت 10:51 ب.ظ http://raha27.blogsky.com

الهی بگردم دوری از خانواده سخته واقعا! بالشت خیییلی خنده دار بوده ها خوب شد پس نگرفتین وگرنه چچل میشدی! آخی چقده عروس کوشولو ظرف شسته!!

آره کچلیم حتمی بود
واییی جاتو خالی نمی کنم پدرم در اومد از بس ظرف شستم

سحر 1389/09/28 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.man-o-shahab.blogfa.com

salam akhey cheghade ghamgin lahzeye jodai baz khoobe khalat pishete[:S004

babate baleshetam motasefam

اره واقعا خدا به من عنایت کرد که خالم پیشم

سمیه 1389/09/29 ساعت 12:20 ق.ظ http://s-s85.persianblog.ir

ممممممممم اینجوری که معلومه بهت خوش گذشته
خوفههه
تونیکت مبارکت باشه خانومی
بهدشم همون بهتر که بی خیال بالش شدی

مگه میشه ادم ژیش خونوادش بهش خوش نگذره
مرسی عزیزم
آره والا

آخــــــــــی!الهی چقدر سخته که مامانت پیشت نیست!
عزاداریت قبلول خانومی کلی هم خسته نباشی
چقدر دلت سوخته ها واسته بالشت!
تونیکت هم مبارک باشه

اره عزیزم خیلی سخته
مرسی گلم
وایی نگو که اتیش می گیرم
مرسی گلم


جدی جدی بالش خودت بود؟ راننده یه وقت خسته نشه این قدر دنبال بالش گرم و نرم کشته واسه زیر باسنش.
من بودی موقع پیاده شدن یه تیکه بهش میومدم

همینو بگو والا.آره به خدا بالش خودم بودم اخه روکش بالشتو مامانم دوخته بود
اتفاقا به فکر خودمم رسید اما گفتم الان میگه بیا برش دار ببر

سلام. همیشه خداحافظی خیلی سخته. همه اینا رو بی خیال بالش رو بچسب

اسم بالشتو نیار

خوشبخت 1389/09/29 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.daky.blogfa.com

سلام خانومی
قبول باشه. خسته هم نباشی عزیزم
خانومی سعی کن مامانت رو دلداری بدی نه اینکه خودت هم پا به پاش گریه کنی. البته که واقعا سخته اما بازم خدا رو شکر که دورتر نیستین!

آره واقعا جای شکرش باقیه

فاطمه 1389/09/29 ساعت 11:57 ق.ظ http://zendegi-man-to.blogfa.com

سلام گلم خوبی؟؟بابا خسته نباشی..چه کردی....بابا سوفله...بابا لباس....ای راننده ی دزد..حالا کاش می ذاشت مثلا پشت گردنش جای اینکه بذاره.....نه؟؟؟؟

از قدیم گفتند مفت باشد کوفت باشد

فرزان 1389/09/29 ساعت 03:50 ب.ظ http://respina88.blogfa.com

سلام.خوب خوش میگذرونیها... ایشااله همیشه به سفر و نذری پزون
در مورد بالشتت هم یه کم فکر کن!نمیخوایش؟حیفه ها..... وایی

من نمی خوام اگه تو می خوای برش دار برای خودت

میشا 1389/09/29 ساعت 04:29 ب.ظ http://WWW.KHONEMA.PERSIANBLOG.IR

سلام نگین جونم خوبی؟
به سلامتی رفتی و برگشتی؟
انشالله که زحماتت مقبول درگاه حق باشه و هر چی از امام حسین میخواهی بهت بده.
به منم سری بزن خوشحال میشم عزیزم.

انشالله حاجت همه روا شه

سلام اومدی همدان و یه سر به من نزدی؟؟؟

شرمنده انشالله دفعه بعد

نونو...: 1389/09/29 ساعت 06:38 ب.ظ http://nana88nono.blogfa.com/

تق تق تق...



نگین محترمه میای ظرف بشوری..

ظرفاتون اگه بالای ۱۰۰۰ تاست میام.کمتر از اون برام افت داره

شادان 1389/09/29 ساعت 06:56 ب.ظ http://shaadaan.blogfa.com

عجب راننده پررویی بوده ها

خیلی رودار بود

رازقی 1389/09/29 ساعت 07:01 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

اون تیکه که از دوری از مامان و بابات گفتی چه خوب درکت کردم نگین... آخه منم...
من جای تو بودم یه چیزی به این راننده میگفتم!

آره عزیزم خیلی سخته.خوشحالم که درک می کنی
همسری نذاشت می خواستم بگم

وای میدونم دور بودن از خوانواده مخصوصا مامان بابا چییییقد سخته
بیچاره بالش!! بیچاره نگیییییییییییین

أره عزیزم خیلی سخته

فرناز 1389/09/29 ساعت 10:18 ب.ظ http://DailyEvents.blogfa.com

سلام. دیروز کلی در وصف بالشتی که نصیب باسن آقای راننده شد نوشتم و قبل از سند کردن قاطی کرد. شانسو حال کن.
حسابی خوش گذشته ها.... غصه دوری مامانو بابارو نخور. اینطوری واسشون عزیزتری
(خانه ما)

هیچ جا شانس نیاوردیم
آره خیلی خوب بود.
قربونت بشم

بانو 1389/09/29 ساعت 10:57 ب.ظ http://banoooomir.blogfa.com

شب یلدا برای همه ما زیبا ترین یادگاری است از گذشته ها
یلدا مبارک عزیزم

یلدای تو هم مبارک عزیزم

سارا و همسریه گلش 1389/09/29 ساعت 11:17 ب.ظ

رسیدن بخیر.

سلامت باشی

بلفی 1389/09/29 ساعت 11:53 ب.ظ

من بودم راننده که حواسش نبود تو بالش سوزن میذاشتم تا حسابی کیف کنه

بد فکری هم نبودهااا

سلام نگین جون خیلی وقته نبودی ها عزاداریهای شماهم قبول راستی خوشحالم که خوشحالی بووووووووووس

قربونت بشم عزیزم دلم

مرجان 1389/09/30 ساعت 01:22 ق.ظ

سلام اولین باره که وبلاگت رو می بینم همه پستهاتو خوندم من تهرانیم که عروس همدونیها شدم تعجب می کنم از همدونیها که دختر به راه دور دادن آخه می دونی تو فامیلهای شوهرم اگه دختر به جایی غیر همدون دادن حتما مامان و بابای دختره هم رفتن همون شهر.
خواهر شوهرم هم همیشه به همه دخترهای فامیلشون سفارش می کنه اصلا راه دور نرید و حتما نزدیک مامانتون باشید
می دونی شوهر من خیلی خوب و مهربونه ولی اصلا خوانواده خوبی نداره از اون بدتر فامیلهای مادریشه ولی خدایی فامیلهای پدریش خوبن
یعنی اگه فامیلهای پدریش خوب نبودن می گفتم اصلا همدونیها خوب نیستن
از حرفهام ناراحت نشو همه جا هم خوب داره هم بد ولی خانواده شوهرم و فامیلهای مادریش از اون همدونیهای بدجنس هستن خیلی اذیتم کردن
امیدوارم همیشه زندگی خوبی داشته باشی

سلام عزیزم
خیلی خوش اومدی گلم
راستش اینو من نشنیدم که دخترشونو اگر جای دیگه بدند خودشونم میرنشاید تو بعضی از خونواده ها اینجوری باشه

راست میگی عزیزم همه جا هم خوب داره هم بدو خوشحالم که شوهر و خونواده پدر شوهرت خوبند.امیدوارم خوشبخت بشی عزیزمو امیدوارم دوباره اینجا ببینمت

یلدا مبارک

یلدای تو هم مبارک

لیلیوم 1389/09/30 ساعت 10:42 ق.ظ http://bestnew.persianblog.ir

نگین جونم یلدا مبارک
منتظر عکس از تزئینات یلدا هستیم

بوس


راستی من چرا تو لیست دوستات نیستم

قربونت برم ببخشید عزیزم تو گوگل ریدرم بودی یادم رفت تو وبلاگ هم اضافت کنم
الانم وبلاگت باز نمیشه

سیما 1389/09/30 ساعت 12:36 ب.ظ http://www.simaa.blogfa.com

بدو که روز کوتاهه پاییز آخر راهه هندونه رو آوردی؟؟ جوجه هاتو شمردی؟؟ زمستونه فردا مبارک باشه یلدا....

یلدای تو هم مبارک عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد