عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

عروس کوچولو

داستان زندگی یه عروس کوچولو

خاطرات عروسی 1

سلام دوستای بهتر از جونم 

اول از همتون ممنونم که بهم سر زدید و شرمنده از اینکه نتونستم درست و حسابی به همه سر بزنم.راستش هنوز اینترنت خونه خودمون وصل نشده و من الان از خونه بابام با شما صحبت می کنم.سه شنبه برگشتم همدان و تازه امروز تونستم بشینم پشت کامپیوتر.و الانم حدود 100 تا نظر تایید کردم و 100 تای دیگه مونده تایید کنم.گفتم بیام یه کم از خاطراتو بنویسم تا شما هم بیشتر از این منتظر نمونید  

در مورد عروسی که خیلی خیلی خوب بود و قربون خدا برم که واقعا حضورشو تو هر لحظه وقتی می دیدم همه چیز مرتبو به موقع درست میشه حس می کردم و از شما دوستای خوب و مهربونم هم به خاطر دعاهاتون ممنونم

خوب جونم براتون بگه ما قرار شد روز سه شنبه ساعت ۱ راه بیافتیم به سمت اصفهان.دوشنبه هم همسری بهم زنگ زد گفت قراره یه حنابندون مختصر تو خونه داشته باشیم.منم خیلی خوشحال شدم و بهم گفت برو صحبت کن ببین می تونی لباس عروستو با خودتو از همدان بیاری که روز حنابندون نریم از ترمینال بگیریمش.منم رفتم با فروشنده (که الهی خیر از زندگیش نبینه) صحبت کردم و اونم گفت باشه عزیز دلم میدیم فقط باید ۳۰ تومان اضافه بدی.منم به همسری گفتم.همسری گفت بده اشکال نداره.خلاصه قرار شد من فردا صبح یعنی همون سه شنبه ساعت ۱۱ برم لباسو تحویل بگیرنم. 

منم سه شنبه راس ساعت ۱۱ رفتم مزون و گفت وایی همین الان می خواستم برات زنگ بزنم لباست یه مقدار کثیف بود دادمش خشک شویی برو عصر بیا.منم با عصبانیت گفتم : یعنی چی من دیروز گفتم ساعت ۱ می خوام حرکت کنم حالا میگی برو عصر بیا.تو مگه نمی دونستی که من لباسو می خوام ببرم.که از قبل تمیزش کنی.اونم هی می گفت شرمنده و فلان ساعت ۱ بیا از دم در خونه بگیر.گفتم آدرس بده.گفت رفتی خونه زنگ بزن تا بهت بدم منم از اونجایی که فکر کردم همه مثل خودم صادق هستند راه افتادم سمت خونه.خلاصه ما و ۳ تا ماین دیگه ساعت ۱۲:۳۰ حاضر بودم که هر چی زنگ زدم بر نمی داشت فروشنده تا بعد از کلی زنگ زدن برداشته می گه لباست سنگاش ریخته دارم لباسو همه سنگ ها رو برات عوض می کنم می تونی ساعت ۳ بیایگفتم یعنی چی الان ۴ تا ماشین منتظر منه که بریم حالا تازه یادت افتاده سنگ ها ریخته اونم با اون زبون چرم و نرمش که الهی مار اون زبونشو بزنه گفت عزیزم من می خوام لباست درخشش بیشتر باشه منم با بابام صحبت کردم اون بنده خدا هم گفت اشکال نداره صبر می کنیم.خلاصه نشستیم ساعت ۳ شد زنگ زدم گفت برو فلان آدرس از کارگاه بگیر منم رفتم کارگاه (با ۴ تا ماشین پشت سرمون ) دیدم لباس انگاری که از ته خاک در آوردنش به گدا می دادی پرتش می کرد سرت به پسره می گم پس این چیه این که همه سنگاش و نگین هاش  ریخته این چه وضعه لباس عروسه من اینو اینطوری اومدم رزرو کردم اونم هی می گفت والا من خبر ندارم اینو همین نیم ساعت پیش گذاشته تو کارگاه گفته سنگهاشو عوض کنمن زنگ زدم با زنه دعوا که یعنی چی من آبرو دارم این چه لباسیه گفت بیا در خونه ببینم چشهWhoop De Doo خلاصه با 4 تا ماشین رفتیم در خونه .... می گم تو خودت این لباسو می پوشی؟؟ اونم انداخت گردن کارگاهیه گفت فلانه و بهمان شب بیا ببرش که دیگه دست خودم نبود داد زدم مگه من مسخره تو هستم احمق من  ماه پیش اومدم لباس رزرو کردم که خیالم راحت باشه ما قرار بود ساعت 1 راه بیافتیم الان ساعت 5 بیا ببین چند تا ماشین منتظر هستند.خجالت نمی کشی.اونم هی سرخ و سفید می شد و می گفت تو برو من خودم برات می فرستمش همین امشب و .... منم که کاری دیگه نمی تونستم بکنم گفتم خدام خداست این لباس همونطوری که اومدم رزرو کردم به دستم نرسه.من می دونم و تو .خلاصه بهش هم گفتم خالم داره ساعت 8 از اینجا حرکت کن می دم خالم بیاد اینو بگیره و اشتباهی که کردم این بود که پول و کارتو تحویلش دادم و راه افتادیم رفتیم سمت اصفهان ساعت 8 خالم زنگ زد که نگین این یارو مغازه رو بسته منم زنگ زدم به قروشنده و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم اونم می گفت ناراحت نباش من فردا صبح خودم برات می فرستم گفتم غلط کردی من اومدم بهت می گم من نمی تونم روز چهارشنبه لباس تحویل بگیرم و ... اونم گفت خودم تو اصفهان آشنا دارم می دم برات بیاره منم گوشیو گذاشتم دیگه حرفاشو باور نداشتم.یه ریز اشک می ریختم که من لباس عروس ندارم.بابام هم می گفت ناراحت نباش اگه تا فردا نرسید خودم میرم برات لباس می خرم فدای سرت و این حرفا . می دونستم بابام کاری که بگه رو انجام میده اما بازم نگران بودم اگه لباس گیرم نیومد چی و وقتی رسیدیم اصفهان همسری تا قیافمو دید گفت چی شده منم جلو اون همه آدم پریدم بغلش گریه کردم و با گریه همه چیزو تعریف کردم اونم می گفت فدات بشم خودم فردا میرم بهترین لباسو برات می خرم تو غصه نخور و ..... 

باور کنید تا صبح بیدار بودم و فقط 1 ساعت خوابم برد خواب دیدم تو مراسم عروسی خودم با مانتو سفید رفتم و همش دارم گریه می کنم  

خلاصه صبح اول همه بیدار شدم و خونه خالم (همون جاریم بودیم) و تقریبا فامیل های مادریم همه خونه اون بنده خداها بودند .دل تو دلم نبود که لباسم چی میشه.دو سه بار دیگه زنگ زدم به اون فروشنده .... گوشیشو خاموش کرده بود.دیگه منتظر شدم تا همسری بیاد و بریم لباس پیدا کنیم.خلاصه همسری ساعت 11 اومد و من و مامانم و اون یکی خالم که آرایشگرم هم بود اومدند. قربونه این ترافیک اصفهان هم برم که تقریبا 1 ساعت تو ترافیک بود و من همش می ترسیدم مغازه ها ببندهخلاصه چند تا مغازه اول که رفتیم تا می گفتیم واسه فردا لباس می خوایم اول یه نگاه عاقل اندر سفیه بهمون می نداختند بعد می گفتند نداریم.دلم می خواست سرشون داد بزنم شما که از هیچی خبر ندارید چرا اینطور قضاوت می کنید  خلاصه تقریبا اخرین مغازه بود که رفتیم داخل.فروشنده تا دیدم گفت والا من تا حالا عروس به حال ندیده بودم چته تو؟؟؟ منم براش تعریف کردم که دارم رسما بیچاره میشم اونم اول کلی به اون فروشنده بد و بیراه گفت بعد گفت بیا بریم پایین چند تا لباس تازه برام رسیده هر کدومو خواستی انتخاب کن تا حالا به کسی هم نشونشون ندادیم ولی مورد تو فرق می کنه منم رفتیم خدا وکلیلی همشون قشنگ بودند و من یکیشونو انتخاب کردم و اونم گفت واسه اینکه امشب راحت بخوابی من شب لباسو برات می فرستم (خدا خیرش بده)وقتی داشتم می رفتم بیرون برگشتم یه نگاه به فروشنده انداختم که خودش معنیشو فهمید.لبخند زد و گفت خیالت راحت باشه. خلاصه تا رسیدیم خونه ساعت ۲ بود داشتیم ناهار می خوردیم که اون فروشنده نا مرد زنگ زد منم جواب ندادم.دوباره زنگ زد گوشیمو خاموش کردم. (تو دلم گفتم حالا نوبت منه) خلاصه ناهار و که خوردیم من و اون خاله آرایشگرم رفتیم خونه خودمون که منو حاضر کنه واسه حنابندون. اول رفتم حمام و بعدشم دیگه روی صندلی خوابیدم و چون شب قبلش نخوابیده بودم یه چرت کوچولو زدم بیدار که شد دیدم خالم سایه هامو کشیدهمی گفت انقدر آروم خوابیده بودی که تونستم کارمو بکنمخلاصه دیدم کم داره سر و کله اون یکی خاله هام پیدا میشه یکی می گفت موهامو چطور درست کنم.اون یکی می گفت سایمو چطور بکشم و .... تقریبا همه اومده بودند خونه ماتا حالا دیدید خونه عروس بشه آرایشگاه؟؟؟ مال من شده بودخلاصه من تقریبا کار صورتم تموم شد به خالم گفتم کار بقیه رو راه بنداز بعد موهامو درست کن. گلاب به روتون رفتم WC دیدم از بس رفته بودند اونجا موهاشونو شونه کرده بودند تموم کف دستشویی شده مو.منم به دستشویی خیلی حساسم دست داشتم کفشو آب می گرفتم و جارو کردم که  

خالم اومده می گه : کدوم بدبختی شب حنابندونش دستشویی شستهکه تو داری میشوری. هنوز فیکساتور نزدم تو صورتت الان عرق می کنی  همه آرایشت پاک میشه بیا بیرون خلاصه داشتیم با هم می خندیدیم که دیدم زنگ اس ام اس مبایلم در اومد .رفتم دیدم اون فروشنده احمق اس ام اس زده 

 که لباسو فرستادم برو از ترمینال بگیر 

.منم براش اس دادم دیگه به لباس تو احتیاج ندارم.اینجا لباس گرفتم. 

 بعد اس ام اس داد که : پس برو ترمینال لباسو برام بفرست همدان. 

منم نوشتم : مگه لباسو به من تحویل دادی که از من می خوای؟؟؟به همون کسی که تحویلش دادی ازش بگیر 

بعد هم تو دلم چند تا فحش بهش دادم و گوشیمو خاموش کردم خلاصه دیگه ساعت 9 حاضر شدم.وقتی خودمو تو آینه دیدم که اون لباس و تاجی که دوست داشتم توی حنابندونم بپوشم تنم بود و به نظر خودم انقدر خوشمل شده بودم کلی خدارو شکر کردم. بعد به همسری زنگ زدم و گفتم با شوهر خالم (شوهر همون خاله آرایشگرم) 

بیا دنبالم.اون با تعجب گفت : پس آقا .. برای چی؟ 

گفتم : خوب واسه خاله دیگه 

خلاصه اومدن سراغم.بقیش باشه واسه بعد 

برم چند تای دیگه از نظراتتونو تایید کنم 

دوستای گلم نگران نباشید همه نظراتتون به ترتیب تایید میشه

نظرات 54 + ارسال نظر
رضوان 1389/07/18 ساعت 10:37 ب.ظ http://http:dokhtar0irooni.blogfa.com

وایییییییییییییییییییییییی چه عذابی کشیدی از دست اون بیشعور اما دلم خنک شد واسه برگشت لباسه خوب کاری کردی.
خونه بابا خوش بگذره.
به نظرت دلتنگی غربت رو میشه تحمل کرد؟
یه سوال دیگه نگین جون چند سالته؟

عزیزم مرسی.من 26 سالمه.راستش یه وقتایی دل آدم میگیره اما اگه همسری خوب باشه می تونی باهاش کنار بیای.اما هیچ جا خونه بابا نمیشه

نگی 1389/07/18 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.dotabarayeham.blogfa.com

وای بمیرم سر لباس چی کشیدی... خوب می فهمم چون سر لباس پاتختی هم همچین بلایی سر من اومد...
خداروشکر که از لباس و آرایش حنابندون راضی بودی :*

اره عزیزم واقعا خدا رو با همه وجودم حس کردم

ساسا 1389/07/18 ساعت 11:48 ب.ظ http://sasaodida.blogfa.com

عزیزم خب تو نبودی که من رمزو برات بفرستم...اینجا تاییدیه؟؟؟

سلام نگین جونم خوبی خانومی؟
الهـــــــــــــــــــــــی!چقدر غصه خوردی!
الهی بمیرم برات عروس خانوم خوشگل!
خوب خداروشکر که بازم حنا بندونت خوب بوده و لباست همون چیزی بوده که دوست داشتی
منتظرم تا آپ کنی
بووووووووووووووووس

ساسا 1389/07/19 ساعت 12:19 ق.ظ http://sasaodida.blogfa.com

وای که چه عذابی کشیدی...خدا خودش حق این آدمای ناجورو بذاره کف دستشون...

الهی امین

مریم 1389/07/19 ساعت 12:24 ق.ظ

وای نگین جون چه حرصی کردی از این مزوننننننننننننننننننن
خودمو که به جات میذارم میترکممممممممممم
ولی خوب حالشو گرفتی.خدارو شکر که بهترشو ژیدا کردیییییی

قربون خدا برم که همه چیزش رو حسابه

پرستو 1389/07/19 ساعت 02:58 ق.ظ http://ommtaha.mihanblog.com

آخی چی کشیدی سره لباس خانمی. ولی خدارو شکر که حداقل همه چی به خوشی تموم شد. راستی وقتی که برگشتی رفتی پوله لباسو پس بگیری یا نه؟

والا فعلا درگیر هستیمرفتیم اتحادیه شکایت کردیم

طیبه 1389/07/19 ساعت 08:11 ق.ظ

چه عجب بابا از بس اومدیم دیدیم خبری نیست دیگه بی خیال شدیم .بازم خوبه خداروشکر لباس داشتی . آدم همینجوری استرس داره دیگه وای به روزی که لباس نداشته باشه .واقعا خدا کمک کرد .بازم بیا و تعریف کن که دیگه چه خبر

نیلوفر 1389/07/19 ساعت 09:15 ق.ظ http://Nilo0ofar.mihanblog.com

وای عجب عوضی بود اون فروشنده هه!!! واقعاْ آدم میمونه چی بگه!!! :(
آخه من خودم دنبال لباس عروس بودم میژرسیدم میگفتن یه هفته قبل بهتون تحویل میدیم!!!
خدا رو شکر که به خیر گذشته و لباس گیر آوردی..
منتظر ماجراهای عروسی هستیم.

کافی بود یه لحظه خودشو جای من می ذاشت هیچ وقت باهام این کارو نمی کرد

nazi 1389/07/19 ساعت 09:28 ق.ظ

وای نگین منم یه بلا تو این مایه ها سرم اومد سره نامزدیم واقعا" این خیاطا و مزون دارا اکثرشون قابل اعتماد نیستن ... چی کشیدی خواهر.

هییییییییییییییییی

وای نگین من اگه جای تو بودم قبل از اینکه حرکت کنم به سمت اصفهان کلک اون فروشنده رو می کندم واقعاً خیلی پرورو بود
اَه ه ه ه ه ه ایششششششششششش
الهی معلومه خیلی غصه خرده بودی
ولی باز خداروشکر که مشکلت حل شد
بوس بوسی

آره عزیزم.بازم خدا رو شکر.1000 هزار مرتبه

سلام عزیزم من از تو وب مادر شوهر +خواهر شوهر اومدم به وب تو میشه رمز جهیزیه رو بهم بدی به من سر بزن دوست دارم مطالبم رو بخونی و برام نظر بدی بهم تجربه بده ممنون می شم

کپل 1389/07/19 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.manokopol.blogfa.com

ای جانم نگین جان ،با این خوابی که دیدی کلی دلم سوخت برات گلی واقعا بعضی‌ها خیلی بی‌فکر هستن حدس میزنم پولتم پس نداده باشه ،انشالله خیر نبینه منتظر بقیشم

الهی که خیر نبینه

غزل 1389/07/19 ساعت 12:19 ب.ظ http://1362ghazaleomid.blogfa.com

وای نگینی چی کشیدی توووووووووو

چی بگم برات خواهر

بانوی کوچک 1389/07/19 ساعت 12:29 ب.ظ http://s1921.blogsky.com

سلام عزیزم مبارک باشه ایشالا خوشبخت بشید باهم . من جای تو بودم میزدم فروشنده لبسو له می کردم بی تربیت !
منم تا چند وقت تو خونمون اینترنت نداشتم و حالا ۳ و ۴ هفته ای میشه درستش کردم . روزای خیلی خوبیه اولای زندگی امیدوارم همیشه شاد باشید

منم اگه می دونستم اینطور آدمی هستش لهش می کردممال ما هنوز وصل نشده

سلاااااااااااااااااااااااااام عروسکم. الهی خوشبخت بشی ننه!!!
تمام مطالبت رو خوندم یاد عروسی خودمم افتادم چقدر دلشوره داشتم. شاید باور نکنی همون روزی که عروسیم بود و من باید ساعت ۷صبح آرایشگاه می بودم ساعت ۵صبح راهی بیمارستان شدم. فشارم شده بود ۷. ولی خدا رو شکر که همه چی بخیر گذشت و مراسم به دلم نشست.

سلام به عروس خانم نازنین.
دختر خدا چه دوستت داشته. شکر.
ایشالا همیشه شاد و خندون باشی

قربون خدای مهربونم برم من

رها 1389/07/19 ساعت 05:18 ب.ظ http://raha27.blogsky.com

سلام علوس خانم! خونه بابایی خوش میگذره؟ وایییی چقد جریان لباست وحشتناک بوده! خوب جوابشو دادی آفرین! خیلی بد قولن بضیاشون! خدا رو شکر که کارا درست پیشرفته!زودی بیا بقیه شو بگو.

سلام عزیزم.آره مگه میشه خونه بابا خوش نگذره

رازقی 1389/07/19 ساعت 05:29 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com/

الهی. ای جان. الان رسیدم اون قسمت که رسیدی اصفهان و لباس عروست هنوز اماده نبوده. من اشکم در اومد!!!
--------------
عزیزم تو هم عروس اصفهانیا شدی؟ مثل من؟! یعنی اصفهان قراره زندگی کنی؟ مثل من؟!
---------------
وای عزیزم خوشحال شدم همه چی ختم به خیر شده. برامون یه سری عکس بذار. حالا اگه از خودت نمیذاری از تاج و لباست حتما بذار. خب؟

سلام گلم.حتما عکس می ذارم بذار نت وصل بشه

رعنایی 1389/07/19 ساعت 10:23 ب.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

سلام عروس خانوم کاملن درک می کنم...
واسه خواهر منم چنین اتفاقی افتاد
خیاط لباس رو زشت دوخت اونم دو روز قبل از عروسی...
خواهرم مث ابر بهار گریه می کرد
اما خدا رو شکر لباس خوشگلی گیرش اومد...
عزیزم عکس بزار ببینیمت...

فکر می کردم خودم از لباس عروس شانس نیاوردم

سپیده 1389/07/20 ساعت 09:39 ق.ظ http://hope-arezoham.persianblog.ir/

مبارک باشه خانومی الهی که روزهای خوبی و خوشی رو با هم داشته باشید ...

الهی چقدر سر این لباس عروست حرص خوردی حقشه که نرفتی لباس رو بگیری ایشاا... لباسه گم شده باشه که بفهمه که چقدر بهت استرس داده بوده برای بهترین شب زندگیت ...

متاسفانه لباس گم نشد

اهل زمین 1389/07/20 ساعت 10:45 ق.ظ http://www.bnahayat66.blogfa.com

سلااااااااااااااااام عروس خانوم پر مشغله و کم پیدا . بوس بوس
الهی بمیرم چه حرصی خوردی . پولتو از اون احمق پس گرفتی ؟بعضیا چقدر بی منطقن

در تلاش هستیم برای گرفتن پول

مریم 1389/07/20 ساعت 12:17 ب.ظ http://katanbaf.persianblog.ir

سلام عروس کوچولو خانوم
نه عزیز چرا ناراحت بشم ؟!!!‌خیلی هم لطف کردی نظرتو بهم گفتی . ممنون
راستش خیییییییییییییلی وقته به وبم نمیرسم (از وقتی نامزد شدیم!) البته بهش زیاد سر میزنم. تصمیم دارم دوباره روبه راهش کنم. در آینده ای نزدیک انشالا
یادم نیست کی اومدم وبت !!!! بهرحال خوشم اومد باریکلا

مریم 1389/07/20 ساعت 12:19 ب.ظ http://katanbaf.persianblog.ir

راستی رمز میخوام لفطا

آخییییییی چی کشیدیاااا :((((
خدا رو شکر که لباس گیرت اومد..
خیلی هیجان انگیز نوشته بودیااا
منتظر بقیه اش هستم :)

سلااااااااااااااام عروس خانم:))

چه عجب!

الهی بمیرم چقد به خاطر لباست غصه خوردی:(

زودی بیا بقیشو تعریف کن:-*

باران 1389/07/20 ساعت 11:22 ب.ظ http://asheghebaran.blogfa.com

سلام دوست عزیز بهتون تبریک میگم امیدوارم سالها ی سال همین طوری عاشق و خوشبخت باشین .
خوشحال میشم منم دوستتون باشم .
دوست داشتم رمز داشتم و پست جهیزیه رو میدیدم اما دوست داشتین ممنون میشم رمز رو داشته باشم و منم دوستتون بدونید اگر هم نه که همین پستای عمومیتون رو میخونم .
باران*

سلام عزیزم
وبلاگ همسرانه با یه خبر داغ آپ شد زود بیا

بوس بوسی

لیلیوم 1389/07/22 ساعت 08:33 ق.ظ http://bestnew.persianblog.ir

سلام نگین خانوم
خاطره عروسیتو خوندم نفسم بند اومده بود .... چی کشیدی تو دختر
خوشحالم که لباس دلخواهتو پیدا کردی منم تونستم یه نفس راحت بکشم

لیلیوم 1389/07/22 ساعت 08:35 ق.ظ http://www.bestnew.persianblog.ir

راستی مینونم رمز داشته باشم؟

عروس کوچولو بازم بهت تبریک میگم انشاا.. همیشه خوش باشی بابت لباست منم کلی در حین خوندن مطلبت حرص خوردم...

پس ببین من چی کشیدم

علی 1389/07/22 ساعت 12:20 ب.ظ http://www.essa.blogsky.com

سلام نگین جووون خوبی داش همسری خوبه امیدوارم همیشه خوش باشینننن راستش اومدم خبر آپ بدم ببخش اگه نتوستم آپتو بخونم ولی شب حتمآ این کارو میکنم خوب عروس خانم منتظرتم علی یارت باییی

رعنایی 1389/07/22 ساعت 02:23 ب.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

بووووس
نگین جون به یادتم علوس خانوم

منم همیشه به یادتم

سلاممممممممممممممم عروس کوچولو خوفی؟وااای من چرا دیر اومدم:( ببخشید درگیرم نمیتونم زیاد بیام ای بابا چه اتفاقایی افتاده واسه لباس عروست جالبه ها دومین نفری هستی که لباس عروسش رو اینجوری کردن چرا جدیدا همش خرابکاری بالا میارن!!!!!
آخه واقعا کدوم عروسی اونکارو میکنه:))))))))
بجا اینکه فکر عروسی باشی فکر تمیز بودن دستشویی بودی؟
ههه

من همه چیز عروسیم نوبر بود

نفس 1389/07/22 ساعت 09:44 ب.ظ http://www.nafas206.blogfa.com

آخی چقدر عذاب کشیدی واسه این لباس
اما خدا رو شکر به خیر گذشته
ایشالا که خوشبخت شین

ستاره ونیاز 1389/07/23 ساعت 02:20 ب.ظ

وای زود بنویس ادامش رو
راستی بیا بازی کن

عسل 1389/07/24 ساعت 08:07 ق.ظ http://ghasedak26.persianblog.ir

انگار هممون قسم خوردیم که روزای عروسیمون با حرص و استرس باشه
ولی بازم خدارا شکر به خیر گذشت

وبلاگ همسرانه آپ شد
بوس بوسی

بهار 1389/07/24 ساعت 04:22 ب.ظ http://khatereshabeyallda.blogsky.com/

نگین جوون توام بدتر از من چه دلت پره ها ... ولی خوشحالم که بخیر گذشت

میترا 1389/07/25 ساعت 08:30 ق.ظ http://mitra0ali.blogfa.com/

سلام نگین عزیزم
عروس کوچولوی خوشمل
اینقدر حرص خوردم وقتی نوشته هات رو خوندم . اینقدر به اون فروشنده بد و بیراه گفتم . خدا ازشون نگذره . اگه من بودم دراز به دراز افتاده بودم رو به قبله .
انشالله باقیشم زود زود بذاری که حسابی مشتاقم

منم دیگه کم کم داشتم دراز میکشیدم

فروغ 1389/07/25 ساعت 09:22 ق.ظ http://fkh1983.blogfa.com


سلام
خوبی؟
من بروزم
خوشحال میشم سر بزنی
راستی عروسیتون مبارک
امیدوارم خوشبخت بشی

چشم اومدم

مدی 1389/07/25 ساعت 02:20 ب.ظ http://madikhanoom.blogfa.com

سلام گلم چطوری تو؟
خواهش میکنم دشمنت گرفتار شه عزیز
خوشحالم که همه چی به خیر و خوشی گذشت

عسل 1389/07/26 ساعت 09:33 ق.ظ http://ghasedak26.persianblog.ir

عروس کوچولو زود بیا عکساتونو بگذار

گلبرگ 1389/07/26 ساعت 09:45 ق.ظ http://www.talakhanooom.blogfa.com

سلام نگین جون. عروس خانوم ناز
تبریک می گم. ایشالا خوشبخت و سعادتمند بشین. من قبلا هم به وبلاگت اومده بودم منتها یه مدت گمش کردم و امروز دوباره اتفاقی پیدا شد.
می تونم پسوردتو داشته باشم؟

خاطره 1389/07/26 ساعت 10:23 ق.ظ http://www.khatere84.blogfa.com/

وای خدای من

خیلی وحشتناکه جریان لباست

زودتر بیا و بقیه ماجرا رو بگو عروس جون

پانی 1389/07/26 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام وایییییییییییییییییییییی چه خوب مبارکه البته فکر کنم خیلی گذشته باشه نه؟
به هر حال منتظرتونم

مرسی عزیزم

نگین 1389/07/26 ساعت 06:38 ب.ظ http://neginereza.blogfa.com/

سلام خوشبخت بشی انشاالله

مرسی گلم

آلما 1389/07/28 ساعت 12:10 ب.ظ http://www.almaa.blogsky.com

کلی خوشحالی سند می شود برای عروس خانووم خودمون

قربونت

نظرتو دیدم خیلی خوشحال شدم:)
فکرکردم آپ کردی اومدم بخونم ولی آپ نکردی که:(
منتظریما

به به ، نگین جونی ......
بنویس دیگه ، ببینیم داری چه میکنی با خونه داری :دی

تا حالاش که خوب بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد